۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

توهم آزادی

برگشت گفت «اگر تو هر کاری که می‌ری سعی کن بهترین باشی. سعی کن تا تهش بری. ته ته!» از همون راننده‌تاکسی‌ها بود که مخ می‌خورد. آش کشک خالس، بخوری پاته نخوری پاته، پس همیشه این موقعیت‌ها سعی می‌کنم از گفت‌و‌گو لذت ببرم تا اینکه ازش متنفر بشم. تا حداقل خودم حس خوبی داشته باشم. فوق آی‌تی داشت و ترم ۴ تدوین سینما بود و الان به عنوان شغل دومش راننده‌آژانس بود. هزار بار تا حالا هم خودم به خودم گفته‌ بودم این حرف رو هم دیگران. که توی هر کاری بهترین باش حتی اگه جارو می‌کشی سعی کن بهترین سوپور شهر باشی! از کارت لذت ببر و سعی کن برای لذت بردن کارتو انجام بدی نه برای اینکه مجبوری. این حرف‌های کلیشه‌ای رو همیشه به خودمون می‌زنیم و به به چه چه هم می‌کنیم که آره، باید رفت دنبال کاری که آدم خودش دوست داره وگرنه ول معطله. ولی واقعیت رو که نگاه کنیم همه‌مون درگیر جبر جامعه به جلو می‌ریم. با جبر جامعه کنکور می‌دیم، با زور جامعه دانشگاه می‌ریم در حالی که نصفی هیچ آینده‌ای توش برای خودشون نمی‌بینن. با جبر جامعه زنی رو می‌گیریم که بهمون القا می‌شه. با جبر جامعه کاری رو (اگر کاری باشه البته!) می‌پذیریم که با هزار زور و زحمت به دست ‌می‌یاریمش و در نهایت هم زیردست هزار نفر هستیم و باید جوابشونو بدیم. جبر. جبر. جبر. کاریش نمی‌شه کرد. نمی‌شه رها شد. خیلی خیلی سخته. پات بالاخره یه جا گیر می‌کنه. همه‌ی ما در بهترین حالت در توهم این قضیه که آزاد زندگی می‌کنیم هستیم در حالی که هیچ آزادی نیست. توی توهمش زندگی می‌کنیم. همین!

۱۳۹۴ مرداد ۱۸, یکشنبه

نوار بهداشتی یا فضیلت غیر منتظره‌ی حواس‌پرتی

اصولا دلتنگی مساله‌ای نیست که حل شدنی باشه. همیشه هست و کاریشم نمیشه کرد. یک جایی خوندم که میگفت :«بودن ذاتش دردناکه. اگر این بودن لذت‌بخش هم باشه فرقی نداره، چون این بودن همراه با لذت رو هم حتی باید جمع کنی و بری». دلتنگی و غم ذات ماجراست و خوشی‌هایی که هست باید ساخته بشن. غمگین بودن سطح پایین انرژی ماست که همه بهش تمایل داریم و توش پایدار میشیم. انرژی از دست میدیم که به اونجا برسیم و توش می‌مونیم. غم مثل یه حالت گذار و یه عادت ماهیانه سرمون میاد و ما مجبوریم نوار بهداشتی بزاریم. همین. این مسائل زیاد ربطی به داشتن یا نداشتن کسی توی زندگی نداره. اون زمان دلت میخواد گریه کنی. حالا اگه کسی بود که رو شونش گریه کنی که چه بهتر، و گرنه تنها توی تختت گریه می‌کنی. این چیزا توی ماهیت گریه کردن هیچ تاثیری نمی‌ذاره. روزها و ساعت‌ها میان و میرن و واقعیت پس‌زمینه‌ی همه‌ی این چیزا در جریانه. فقط ما بعضی اوقات انقدر ذهنمون درگیر می‌شه که چشمون ناخودآگاه به روی واقعیت بسته می‌مونه و اسمش میشه سرخوشی، خوشحالی یا دِ بست پارت آو لایف!

۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

و تمام نقطه. سر خط؟

رفتم پست سارا رو خوندم. مادرش فوت کرد. خیلی وقت بود مادرش مریض بود و نمی‌دونم حتی مریضیش چی بود ولی فوت کرد. نوشته بود «و تمام.». همین! توی سایت نشسته بودم دستم رو گذاشتم پشت سرم و قلاب کردم و از پنجره‌ی چرک گرفته‌ی سایت بیرون رو نگاه کردم. بدنم داغ کرده بود و توی سینم احساس ترشی کردم. آسمون رو نگاه کردم و باورم نمی‌شد. مرگ انقدر می‌تونه راحت و سریع باشه؟ انقد نزدیک؟ انقد ناجوانمرد؟ تا به حال اینطور غمگین نشده بودم از مرگ نزدیک یک نفر دیگه که حتی به من نزدیک هم نیست. این رو قبلا هم نوشته بودم که توانایی این رو دارم که توی ذهنم عاشق و غمگین و خوشحال و ناراحت و حتی عصبانی بشم. فقط و فقط توی ذهنم. حالا که توی این مساله چیزی توی ذهنم نیست. همه چیز واقعی‌ان. پس این پروسه‌ کاملا طبیعی‌ه. توجیه منطقی احساسات من یکی از احمقانه‌ترین کارای دنیاست که چند وقتی‌ هست بهش مشغولم.

یک.امیدوارم پینترست اون جای رویایی باشه که دنبالش بودم.

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

Don't give up bitch!

براش نوشتم که «میخوام کل دنیا رو بگردم». هر چقدر تلاش کردم تا یک قیدی چیزی اضافه کنم به جمله که انقدر فانتزی و احمقانه نباشه، نشد. همین رو براش نوشتم. «می‌خوام کل دنیا رو بگردم». احتمال قریب به یقین پیش خودش فکر کرد که این چه کسخلی‌ه. رویاهای احمقانه‌ی فانتزی. همه‌ی ما یک روزی رویاهای احمقانه داشتیم. حتی از «مارکوپولو شدن» هم احمقانه‌تر! همینطوری توی ذهنمون پرورشش می‌دادیم تا اینکه یک روز ازشون دست کشیدیم. همه و همه این رویاها رو داشتیم، فقط زمان دست کشیدنمون و «چرایی» دست کشیدنمون فرق می‌کنه! بعضی‌ها توی دبستان و با یک تلنگر شاید شروع کنن به پاک کردن بخش رویاهای مغزشون. بعضی توی دبیرستان و بعضی با ریدن توی کنکور. هر کس دلایل متفاوتی داره و زمان‌های متفاوتی و توی این موقعیت‌ها کم‌کم شروع می‌کنه به پاک کردن بخش رویاهاش و جای پراسس‌ش رو میده به واقعیت و زندگی روزمره و روزمرْگی‌ش! 

اما Traveler شدن و دیدن دنیا و فرهنگاش و آدماش و زندگی کردن با هفت‌ ملیارد آدم به جای هفتاد ملیون، رویای دست‌نیافتنی‌ای نیست. معیار رویای دست‌نیافتنی بیشتر توی خود آدم تعریف میشه و این‌که آدم‌های توی دنیا چقدر توی عملی کردن این رویا موفق بودن. توی این یک مورد خاص مصداق زیاده. حتی اگر هم نبود، بیشتر ماهیت رویا به تلقی آدم‌ها از دست‌نیافتنی بودن اون هست. اینجا و این زمان و این وبلاگ، من می‌نویسم که فعلا نمی‌خوام این قسمت از مغزم رو اختصاص بدم به واقعیات مزخرف و ترجیح می‌دم توی رویاهاش غرق باشه تا زمان عملی کردنش برسه! شاید یک‌زمانی بیام و لینک این پست رو بدم و بگم که چقدر احمق بودم که زندگی فلان و بهمان ولی، ولی الان میگم نه! من عملی‌ش میکنم! به قول یکی «آرّه!».

۱۳۹۴ مرداد ۱۰, شنبه

نه سیخ بسوزه نه کباب

در کل خیلی غم‌انگیزه بدونی که با رفیق صمیمیت بیشتر از دو سه سال دیگه دوست نیستی. بعد میزارین و میرین و هیشکی هم پی اون‌یکی رو نمیگیره. این چیزی از رفاقت الانتون کم نمیکنه ولی چیزی هم از حقیقت جدایی آینده عوض نمی‌کنه! من آدم نموندن نیستم، آدم بی‌تفاوت شدنم. آدم کم‌محلی گذاشتن. بزرگ‌ترین ترسم هم همینه که یه روز از سر همین رفتار ناخودآگاهم بزاره و بره و پشت سرشم نگاه نکنه. خیلی اوقات نزدیک نشدم که نخوام با بی‌محلّیم دل بشکونم. دو طرف یا این رو می‌دونن و باز هم با هم صمیمی‌ان یا اینکه یه طرف قضیه این رو نمی‌دونه، که اونوقت‌ه که جفا و جفاکاری شروع میشه. در کل بعضی اوقات نمی‌شه کاریش کرد. عین یه سرازیری روی برف می‌مونه که وقتی بیفتی روش و اولین لیز رو بخوری، دیگه جلوشو نمی‌شه گرفت. فقط باید یه جوری هندل کرد که کمترین صدمه رو ببینی و به ته خط برسی! همین!