۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

نمی‌شه سرمو بزارم رو شونه‌ت و فین کنم؟

کمتر پیش میاد تا ناراحت بشم به‌خاطر خودم. آخرین‌باری که گریه کردم روزی بود که به خاطر یه سری مسائل احمقانه، برای دومین بار ترمو مشروط شدم، با دوستم دعوا کردم و وقتی رسیدم خونه، پدرم داشت برای بار هزارم برای یه مساله‌ی احمقانه با لحن توهین‌آمیز با مادرم حرف می‌زد. موجودی که تو دنیا بیشتر از همه کس حتی پدرم دوستش دارم. اونجا بود که نمی‌دونم چی‌ شد که دیدم دارم هق‌هق گریه می‌کنم. جلو مامانم مثل ابر بهار گریه کردم. گریه‌م مثل دوران دبستانم بود وقتی با دوستام سر نیمکت یا مثلا گروه دوستی‌های دبستان دعوا می‌کردم. صدای هق‌هقم مثل همون موقع بود. فرقی نکرده بود. گریه، گریه بود. بچه شده بودم. جلوم آینه نبود ولی اگه خودمو می‌دیدم یقینا شبیه دبستانم شده بودم. با یه لب‌ آویزون و بالا‌پایین شدنم. ده پونزده سال گذشته بود ولی هنوز همون علی بودم. هنوز بچه بودم. گریه‌هام اینطوری شروع می‌شن که یه سوزشی وسط قفسه سینه میاد. یه سنگینی. یه بار و فشار. حس می‌کنی یه چیزی هست اون‌جا که می‌خواد زمین‌گیرت کنه، یه غده‌س که سنگینی می‌کنه و فقط با گریه میاد بیرون. مثل یه چرکه که باید فین کنی تا خالی بشی. یه فین محکم. مامانم همیشه می‌گه برو دست‌شویی یه فین حسابی بکن تا «راحت شی». من اما از بچگی ترجیح می‌دادم فین‌فین کنم و خودآزاری کنم. ترجیح می‌دادم تا می‌تونم مجبور نشم خودمو خالی کنم. مجبور نشم اون صدای بلند خالی‌کردن رو مجبور بشن همه بشنون. فکر می‌کردم عیبه، زشته، خوب نیست. مثل گریه کردن بود، فکر می‌کردم سنگینی اون بار وسط سینه یعنی بزرگی، یعنی کار درست، یعنی مرد شدن. ولی اشتباه بود. باید می‌رفتم توی دست‌شویی و یه فین حسابی می‌کردم تا چرک‌ها از اعماق حلقم خالی بشن. باید یه دل سیر گریه می‌کردم تا سبک می‌شدم. ولی افسوس که نکردم و مثل یه مرد متوهم نگه‌داشتم سنگینی‌ رو. نگه‌ش داشتم و فکر کردم برای خودم بهتره، برای دیگران بهتره، برای همه بهتره! انقدر نگه داشتم تا گریه‌کردن یادم رفت. دیگه داره کم‌کم حس خالی‌بودن و خالی‌شدن از یادم می‌ره. سنگین می‌رم، سنگین میام، با یه سینه‌ی سنگین حرف می‌زنم، با یه سینه‌ی سنگین می‌خندم. فکر کنم همه‌ی ما داریم به جای اینکه یاد بگیریم چطور خالی بشیم، یاد می‌گیریم چطور با یه سینه‌ی سنگین بهتر فیلم بازی کنیم، بهتر بخندیم، بهتر شادی کنیم و حتی بهتر «ادای» غمگین بودن دربیاریم! ولی مشکل اینجاست که بعضی‌هامون همین رو هم هنوز یاد نگرفتن. بعضی‌ها از بچگی تو فیلم بازی کردن استعداد نداشتیم، همین!

۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

why the fuck are you looking at me!?

فاک یو. رسما فاک یو. رویاهام دارن تو واقعیت بهم قهقهه میزنن. جلوم وایمیستن و پشت یه دیوار نامرئی دستشونو به نشانه‌ی تمسخر جلوم میگیرن و به عنوان یه بدبخت به همدیگه نشون میدن. تا حالا تجربه‌ش رو نداشتم. یا یک واقعیت بولشتی بود و باهاش می‌ساختم و یا یه رویای دوردستی بود و تکلیفش مشخص بود. دوردست بود. کاری باهام نداشت. می‌شستم نگاش میکردم. پینش می‌کردم. به بقیه نشونش می‌دادم. میگفتم میبینی؟ دوسش دارم. ولی قرار نیست به هم برسیم. جفتمونم اینو قبول کردیم. تفاهم داریم سر نرسیدن به همدیگه. دوری و دوستی بود رابطمون. بعد از یه زمان به بعد همه چی ریخت به هم. زندگیم شد شبیه استیکرای پوکر فیس و واد دِ فاک. رویاهه بلند شد اومد جلوم. اومد نزدیکم. بغل دستم نشست. باهام حرف زد. بهم خندید. گریه کرد. منو صدام کرد. فقط نزاشت دستاشو بگیرم. چیزایی که با هم توافق کرده بودیم نکنیم. توافقمون دوری و دوستی بود. قرارمون این بود که اون دوردورا بشینه و فاصله باشه بینمون. اگه قرار نیست بهش برسم ترجیح میدادم دوردست باشه. هم تکلیف خودم مشخص باشه هم اون. قرارمون مسخره کردن من جلو جمع نبود. اومدن و نزدیک شدن و نرسیدن. برات از نزدیک شدن و نرسیدن نگفتم تا حالا!؟ بدترین چیزهاست. نزدیک بشی، ببینیش، تجربه‌ش کنی و نرسی. کسی که یتیم به دنیا اومده هیچ‌وقت مثل کسی که مادرش جلو چشمش از دستش میره احساس کمبود نمی‌کنه. دیدن خلا با حس کردن خلا فرق داره. من خلا رو همیشه می‌دیدم. حسش نمی‌کردم. قرارمون نبود حسش کنم. همش تقصیر رویای خالطوره! قرار نبود نزدیکم بشه. من به بدبختی‌هام عادت کرده بودم. من به نون خالی خوردن عادت کرده بودم. لازم نبود اون‌طرف سفره کباب بریونی بزارن و بگن واسه تو نیست. خب اگه واسه من نیست واسه چی گذاشتن؟ همه‌تون سر و ته یه کرباسین. فاک یو اِنی‌وِی!