۱۳۹۵ تیر ۲۱, دوشنبه

جای جدید، شاید یه آدم جدید

به دلایلی میرم یه جای جدید بنویسم، و به دلایلی آدرس رو نمی‌ذارم اینجا
اگر دوست داشتین کامنت بزارین یا بهم بگین بدم آدرسش رو.

۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه

نیمه‌ی تاریک ماه




برای من مبهم بودی. ناشناخته بودی ولی بیشتر از هر کس دیگری می‌شناختمت. نبودی ولی همیشه زنده نگه می‌داشتمت. تار بودی ولی سعی می‌کردم تصورت کنم. لال بودی ولی بیشتر زمان‌ها با تو حرف می‌زدم. کور بودی و نمی‌دیدی اشتباهاتم را و من هم خودم را به کوری می‌زدم و نمی‌دیدم کوتاهی‌هایت را. خودخواه بودی و نمی‌ماندی و من هم لجباز بودم و دنبالت می‌آمدم. مثل آفتاب پشت ابر به بودنت یقین داشتم ولی تو شب‌ها بیرون می‌آمدی. مثل ستاره‌هایی که هستند و دیده‌ نمی‌شوند صرفا دلخوش می‌کردم به آلودگی‌های نوری و چشم‌های ضعیفم و می‌دانستم تو پس این دود‌ها و ابر‌ها و نور‌ها و چشم‌هایی که نمی‌بینند نگاهم می‌کنی. که امیدوارم فراموشت نکنم. اگر فراموشم کنی.

۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

آیینه‌ی زار

نشسته‌ام توی کتابفروشی. شبیه آرین است: یک سبیل نیمچه موتوری با موی کوتاه و ریشی که با ماشین زده است. می‌پرسد انگیزه‌ات چیست. جواب‌های دیشبم یادم می‌رود. تفت می‌دهم. می‌پرسد از خودت بگو. کم می‌آورم. می‌پرسد سه کتاب اخیری که خوانده‌ای چیست. می‌گویم «اندرآداب نوشتار» و «فارنهایت ۴۵۱» و؟ سومی یادم نمی‌آید. تصویر کتابخانه‌ام می‌آید جلوی چشمم و جاهایی که کتاب‌های دم دستی که دارم می‌خوانمشان را تویش می‌گذارم، ولی انگار همه کتاب‌ها بی‌اسم‌اند. همه‌شان یک مستطیل‌اند که فقط رنگ و ضخامتشان با هم فرق می‌کند. باز هم شروع کردم به تفت دادن و نتوانستم نام کتاب سوم را بگویم. نه اینکه اسم کتاب توی ذهنم نباشد، ولی دنبال سومین کتابی بودم که اخیرن خوانده‌ام. می‌توانستم اسم هر کتابی را که تا به‌حال خوانده‌ام را بگویم ولی دچار لجاجت لحظه‌ای با خودم شدم. لجبازی سر اینکه باید راستش را بگویم. اصلن مهم نیست که طرف بفهمد دروغ گفته‌ام یا بفهمد راست گفته‌ام، مهم تصمیم‌ها و احساسی‌ست که من سر تک‌تک حرف‌هایم دارم. اینکه من نباید دروغ بگویم. نباید چیزی بگویم که نبوده. اینکه چیزی بگویم که نیست، که وجود نداشته، که وهم باشد و به دیگران بگویم باورش کنید برایم غیرقابل قبول است.  بعد که از کتابفروشی آمدم بیرون همینطور حسرت بود که می‌خوردم سر اینکه چرا نمی‌توانم چس‌مثقال دروغ بگویم؟ دروغ که نه، صرفن یک کمی حقیقت تخلص شده، آنهم جایی که حق با من است. جایی که با دروغ گفتنم کار غیر اخلاقی‌ای نکرده‌ام و هر کس جای من باشد همان حرف‌ها را می‌زند. که شاید اصلن اسمش «دروغ» نباشد. یاد نگرفته‌ام که هر حرفی را نباید هر جایی زد و اسمش را گذاشت صداقت. بعضی وقت‌ها یاد ابوذر می‌افتم که گفتند «توی گونی‌ات چه حمل می‌کنی؟» و برگشت گفت «پیامبر». همه خندیدند و گذاشتند برود. بعضی موقع‌ها انقدر حرف‌هایم راست و احمقانه و مسخره‌اند که بهم می‌خندند. مسخره‌ام می‌کنند و احتمالن دیدشان نسبت بهم منفی می‌شود. این آخری بد تمام می‌شود برایم ولی خب می‌شود گفت «من جویی‌ام، من حال‌به‌هم زن‌ام!». اسمم را در این موقعیت می‌گذارند «بازنده» ولی اشتباه است. تا وقتی بازی نکنی نمی‌توانی بازنده باشی. من بازی نکردم. من در بدترین حالت می‌توانم... . نمی‌دانم اسمم را چه می‌شود گذاشت ولی خب من تا جایی که بشود زور می‌زنم بازی نکنم ولی اگر قرار به بازی بشود، امیدوارم نشود.

یک. چقدر بد می‌نویسم. اه. اه. باید یک دستی به اینجا بکشم. 

دو. دلم برای بلاگفا و کامنت‌هاش و بیشتر از همه آدم‌های وبلاگی تنگ شده. بلاگ‌اسپات شبیه یه جزیره‌ی دورافتاده‌ست.

۱۳۹۵ خرداد ۱۹, چهارشنبه

فقط پنج‌تا!

تجربه‌ها اصولن سخت به‌دست می‌آیند. اینکه یک جایی بالاخره قبول می‌کنم که باید گاردم را نزدیک‌تر بگیرم. در برابر آدم‌ها محافظه‌کارتر باشم. دروغ نگویم ولی تمام حقیقت‌ را هم نگویم. اینکه بعضی حقیقت‌ها را اصلن نیازی نیست به بازگو کردنشان حتا فکر کنم. نه اینکه درونگرا بشوم و هیچی از خودم بروز ندهم، ولی کمتر حرف بزنم: چون طی زمان فهمیدم که آدم‌های دوروبرم بیشتر می‌خواهند از حرف زدن من آتو بگیرند تا با من معاشرت کنند، بیشتر می‌خواهند از این حرف‌زدن خودشان را ارضا کنند تا برقراری رابطه و صحبت کردن. تجربه‌ها اصولن سخت به‌دست می‌آیند. تجربه‌های زیادی از اطرافیانم شینده‌ام و می‌شنوم و احتمالن خواهم شیند ولی خب من آدمی نیستم که تجربه‌ها را بدون هزینه دادن گوش کنم و عمل کنم بهشان. مرض دارم. کرم دارم. باید حتمن یک جا و یک زمانی سخت به فاک بروم تا تجربه‌ی عزیز به‌دست‌آمده را آویزان کنم ته تجربه‌های دیگری که خودم زحتمشان را کشیده‌ام. اینکه آدم‌های دوروبرم را هم غربال کنم را هم می‌دانستم ولی خب عمل نمی‌کردم. آدم‌های دوروبرم بیش‌ازحد زیاد شدند و شروع کردند مثل خوره به جانم افتادن. من تا حد خیلی زیادی آدم اجتماعی‌ای هستم ولی انگار دیگر نمی‌شود کاریش کرد. انگار دیگر وقتش رسیده که غربال کنم، آدم‌هایی که با آن‌ّها همفکری می‌کنم، آدم‌هایی که دردودل می‌کنم و آدم‌هایی که حداقل پیش خودم بهشان رفیق می‌گویم. غربال کردن چیز بدی نیست، صرفن از بی‌نظمی ذهنی جلوگیری می‌کند، فکر و ذهن و دنیای واقعی سوت و کورتر می‌شود، چت‌های تلگرام کمتر می‌شوند و از آنطرف چند نفر داری که می‌توانی دلخوش کنی بهشان. بیاوری توی گاردت و بکنی‌شان عزیزدردانه‌ی خودت. این‌ها همان‌هایی هستند که با رفتنشان و بی‌محلی و نه گفتن و دوری‌شان احتمالن غمگین بشوم. آره، تعدادشان فکر کنم پنج‌تا هم نشود ولی خب هم برای خودم و هم برای همان پنج‌تا همه‌چیز بهتر می‌شود. رابطه شفاف‌تر می‌شود، حرف‌ها ناب‌تر بشوند احتمالن و آینده‌ هم روشن‌تر می‌شود. یا باید گاردت را بالا بگیری و همه را توی‌شان راه بدهی و مدیریت کنی حرف‌ها و آدم‌ها و رفتار‌هایشان را، کارهایی که محول می‌کنی بهشان و صرفن می‌توانی «اعتماد» کنی و امیدوار باشی که آدم‌های خوبی باشند در لحظه. یا اینکه گاردت را پایین بگیری و هزینه‌اش را هم بپردازی. همین. من اولی بودم. گاردم بالا بود. هزینه‌ی زیادی دادم سر رفتارهای دیگران که سرشان کسی را نمی‌توانستم مواخذه کنم جز خودم. اعتماد کردن به دیگران احتمالن یکی از خطرناک‌ترین و حساس‌ترین کارهایی‌ست که می‌شود آدم توی زندگی نکبتش بکند و من بدون چشم‌داشت به آینده و خوش‌بینانه این‌کار را کردم. بدون استرس. نتیجه‌اش هم چیز مزخرفی شد که احتمالن باید تا مدت‌ها جمش کنم.

یک. آدم مگه فرندز نمی‌بینه که بخنده؟ چرا باید غمگین بشه خب یه آدم؟

دو. من معتاد شدم به خوشحال کردن دیگران به هر روش احمقانه‌ای. من مسئول این گه نیستم. باید ترک کنم این مرض رو.

سه. برخلاف روند طبیعی رفتارم کاری میکنم زجر بکشی، حتا اگه من زجر بکشم. تا عادت کنم. تا عادت کنیم. 

۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه

مرغ و تخم‌ مرغ

وقتی غمگین میشیم آهنگ غمگین گوش میکنیم یا اینکه چون غمگینیم دستمون میره رو این آهنگا!؟ من همیشه پس و پیش رو قاطی می‌کردم. همیشه. یه جایی می‌رسید که به خودم می‌اومدم و می‌دیدم بین دو تا عامل گیر کردم. نمی‌دونستم اول کدوم بوده و بعدی رو به وجود آورده. مثلا اون موقع نمی‌دونستم چون تو رو دوست دارم می‌خوام شبیه‌ تو باشم یا اینکه چون ما به هم شباهت داشتیم، دوست داشتم؟ یا اینکه چون در حق من جفا می‌کنن من باز بهشون می‌خندم یا اینکه چون زیادی می‌خندم اونا باز هم گه‌کاری خودشونو می‌کنن؟ 

۱۳۹۵ خرداد ۴, سه‌شنبه

میگه مسلمون نیستم. میگم مسلمون نیستی

در مواجهه با آدم‌هایی که می‌بینم، قسمت‌های ناشناخته‌شان را به دلخواه خودم پر می‌کنم. اعتقاداتی که بروز نداده‌اند، رفتارهایی که نشان نداده‌اند و غیره. بعد که واقعیتشان را می‌فهمم کلا با آن آدم مثل یک شخصیت متغیر برخورد می‌کنم. بهش اعتماد نمی‌کنم، همیشه با یک سرباری توی ذهنم رفتارهاش رو تحلیل می‌کنم. آدم‌ها هیچ تقصیری ندارند توی این زمینه، این منم که درگیر یک دروغگویی به خودم هستم که می‌دانم یک زمان لو می‌رود و بی‌اعتمادم می‌کند.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

می‌ترسم نقطه

یک.دلم گریه‌کردن میخواست. نمیدونم همینطوری بود یا نه. مهم هم نیست. حاضر بودم براش زور بزنم تا اشکام بیاد. مثل وقتایی که تو روضه‌ها گریه‌ام نمی‌گرفت و عذاب‌وجدان می‌گرفتم. توی ذهنم موقعیت‌های مختلفی رو تصور می‌کردم که گریه‌ام گرفته و حالم خراب شده و عکس‌العمل مردم رو تو ذهنم می‌ساختمشون. مثلا سر کلاس مدیریت گریه‌ام گرفته و دارم با عجله‌ و هق‌هق کنان میرم بیرون از کلاس. یا اینکه وسط یه بحثی بغضم می‌گیره و دیگه نمی‌تونم حرف بزنم. دستام رو می‌ذارم رو چشمام و سعی می‌کنم مخفیشون کنم. همه‌ی این‌ها رو به خودم اومدم و دیدم ذهنم داره ناخودآگاه می‌سازدشون. میبینی؟ چقدر احمقانه‌ست. یا اینکه جلوی «م» گریه‌م میگیره و زارزار اشک می‌ریزم با این فرق که روم نمی‌شه سرم رو بزارم روی شونه‌اش و آروم بشم. حتا توی گریه‌ کردن‌هام هم جرأت ندارم. حتا توی رویاهام هم برای خودم متصور نمی‌شم تو رو. دقیقا همینقدر احمقانه.

دو. چند روزی هست که توی پس‌زمینه‌ی ذهنم از مرگ می‌ترسم. نمی‌دونم چرا و از کی شروع‌شد این قضیه ولی چیز خوبی نیست. ترس منفی‌ایه. از اون ترس ها که دلهره می‌گیرم و کاری از عهده‌ام برنمیاد. از اینکه یک روز میرسه که نباشم، که نباشیم. از تصور نبودنم می‌ترسم. چه با وجود خدا و چه بی‌ وجود خدا. از اینکه انقدر مرگ رو ندید می‌گیریم توی زندگی روزمرّه‌م (مون) هم می‌ترسم. خیلی.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۵, شنبه

به خودم آمدم انگار...

می‌توانم تو را توی ذهنم سازم، بزرگت کنم، با تو بیرون بروم، با تو زندگی کنم، با تو بخندم، گریه کنم، توی گودی گردنت صورتم را غرق کنم، چشم‌هات را ماچ کنم، بغلم کنی، باهام زندگی کنی، دوستت بدارم، دوستم بداری و بعد یک روز تو دیگر نباشی، نمی‌دانم چرا ولی نباشی. مثلا مرده باشی، رفته باشی، نیست شده باشی و هر چی. و بعد من از نبودنت غمگین بشوم. جدی جدی غمگین بشوم. از همانها که زیر قفسه‌ی سینه و بالای شکم یک احساس سنگینی می‌کنی. از همانها. شاید بگویی که من اصلا نبوده‌ام. آره. نبودی. الانم نیستی. هیچ‌وقت نبودی. شایدم هیچ‌وقت نباشی. ولی من غمگین می‌شم. چون نیاز دارم. شاید غمگین شدن هم مثل نیاز به غذا و نیاز جنسی باشد. نمی‌دانم ولی خب باید یک‌جوری تأمینش کنم. دارم مزخرف می‌گویم، نه؟

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

بابل



در انجیل آمده است که انسان‌ها برای رسیدن به بهشت شروع به ساختن یک برج (که بعدن به نام «بابل» معروف شد) کردند. خداوند از دست انسان عصبانی شد و این کار انسان را با ابداع زبان‌های مختلف که فهمیدنشان غیرممکن بود متوقف کرد. بابل به معنی سر و صدا و عدم ارتباط معنی پیدا کرد. حالا بابل عنوان فیلمی‌ست از ایناریتو. فیلمی که ساختار ساده‌ای برای فهمیدن دارد و از این حیث داستانش اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. فیلم از ۴ داستان به‌ ظاهر مجزا و دوراز هم ولی مرتبط تشکیل شده‌است. ۴ تکه که هر کدام داستان کوتاهی هستند برای خودشان. ما را به قلب خانواده‌های نابسامان از مغرب تا توکیو می‌برد، از مناطق مجلل و ثروتمند سن‌دیگو تا مناطق فقیر اطراف مرز مکزیک. فیلم سعی می‌کند تا جایی که می‌تواند بیرون بایستد: دوربینش را دستش می‌گیرد و سعی می‌کند ما را از زندگی مدرنِ کنونی فراتر ببرد و زمزمه‌های زیر پوست دنیای حاضر را نشان بدهد. از سادگی‌هایی که در زندگی‌ها حاکم است تا دغدغه‌ها و شیطنت‌ها و سرافکندگی‌هاشان. زندگی روتین یک خانواده‌ی عشایر. شیردوشیدنشان، سادگیشان، بچه‌هاشان، دید‌زدنشان،‌ اینکه دروغ می‌گویند، تریاک مصرف می‌کنند. دغدغه‌های یک مادر برای عروسی پسرش، حماقت‌هایش، گریه‌هایش، رقصیدن‌هایش، عشق‌بازیش. «بابل» امروزی سعی می‌کند بابل قدیم را تداعی کند. انسان‌های کمال‌طلبی که سعی در بالا رفتن از برج دارند در حالی که خدایی که جدا می‌اندازدشان خودشان هستند و نمی‌خواهند این را قبول کنند. بابل جهان امروز را بی‌اغراق تداعی می‌کند: جهانی که توسط تروریسم تهدید شده و توسط زبان، نژاد، پول و مذهب به چند بخش ناهمگون تقسیم شده است. بابل قضاوت نمی‌کند، هرچند چیزی که نشان می‌دهد خودش برای برداشت ما کافی‌ست. احتمالا دردناک‌ترین قسمت داستان مربوط به چیکو، دختر توکیویی باشد. لحظه‌ای که بدن لخت خودش را به‌نمایش می‌گذارد و استیصال و گریه‌ی بعدش احتمالا ماحصل فیلم در یک سکانس باشد. درماندگی‌اش از جنس همان درماندگی «امیلی»، مراقب آن دو فرزند باشد. همان گریه‌ی جلوی مامور پلیس وقتی می‌فهمد دیگر نمی‌تواند آن دو بچه را ببیند. به‌خاطر حماقت و اشتباهاتش. درماندگی‌اش از جنس گریه‌ی ریچارد جونز - برد پیت - باشد وقتی دارد پشت تلفن از پسرش درباره‌ی مدرسه‌اش می‌پرسد ولی به خاطر همسر تیر خورده‌ی توی بیمارستانش هق‌هق گریه می‌کند . در بابل «مقصر اصلی»‌ نداریم. نه پسری که برای آزمایش تفنگش دچار اشتباه می‌شود، نه «امیلی» که برای عروسی پسرش یک شیطنت کوچک می‌کند و نه «چیکو» که لال است و درمانده. شخصیت‌ها شاید حماقت بکنند ولی مقصر اصلی نیستند. مشکل اصلی آدم‌های بابل این است که نمی‌توانند ارتباط برقرار کنند، توی پیله‌ی خودشان فرورفته‌اند و حرف نمی‌زنند تا اینکه اتفاق بزرگی بیفتد. مگر اینکه یک نفر تا سرحد مرگ رفته باشد و مستاصل باشد تا ببوسیمش. تا ببخشیمش. مگر اینکه جرأت درخواست داشته باشیم و با جواب نه روبه‌رو شویم تا بفهمیم راه درست چیست. مگر اینکه... . ما نه برج بابلی داریم که ازش بالا برویم و نه اینکه کسی از بیرون می‌خواهد ما را از هم جدا بکند. این خود ماییم که برای همدیگر مانده‌ایم. باید همدیگر را بفهمیم و درک کنیم و ببخشیم. همین. ما «تنهاییم». مثل پلان آخر فیلم. پدر بالاخره دخترش را می‌فهمد. دختر بالاخره می‌فهمد پدرش سرمایه‌اش است. بالاخره فهمیدند که همدیگر را دارند فقط. دست روی شانه‌ی دختر می‌گذارد. بغلش می‌کند. دوربین عقب می‌رود. از بالکن دور می‌شود. از ساختمان دور می‌شود. بالا می‌رود و حالا فقط یک شهر است با هزاران آدم غرق‌شده در سروصدا و شلوغی‌ها و روزمرْگی‌شان.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

بستنی طالبی


بهت گفته بودم اون بستنی‌ای که داده بودی رو نگه داشتم تا آب شد؟ دلم نیومد بخورمش. گذاشتم تو کیفم و وقتی اومدم خونه گذاشتمش تو کشو. ته کشو و هر وقت یادت میکردم کشو رو می‌کشیدم و نگاش میکردم. یه بستنی طالبی بود با به سری رگه‌های فالوده. از اون بستنی‌های مزخرف. از اونا که معلوم نیست بستنی یخیه یا نه. بی‌هویته. من کشو رو می‌کشیدم عقب و نگاش میکردم که حالا شده بود یه مقدار آب‌طالبی که تو جلد بستنی شناور بود. عین این فیلما که یه چیز مزخرفی رو یادگاری میگیرن و هی بهش نگاه میکنن و غصه میخورن. از این فیلما دیدی دیگه حتما، نه؟ یا اونموقع که اومدم توی دفتر و داشتی متن هایلایت می‌کردی. سرت پایین بود. فقط یه کله معلوم بود که یه روسری سرش کرده‌بود. همین. ولی خب من همه جوره میتونستم بشناسمت. از پشت، از جلو، بغل، بین یه عالمه آدم، از دور، نزدیک. همه جوره میتوونستم تشخیصت بدم و ضربان قلبم بره بالا. میشه گفت با ضربان قلبم بود که میشناختمت. هر موقع هول میشدم، قلبم تند میزد و دستپاچه میشدم میفهمیدم باز پای تو وسطه. فرقی نداشت توی دنیای واقعی باشه یا مجازی. من قابلیت این رو داشتم که توی توهماتم هم هول بشم و تته پته کنم. فلش رو بندازم، سوالای مزخرف کنم، کامنتای مزخرف بدم، جوابای ایمیلو چندبار بخونم و آخر سر مزخرف جواب بدم. من خیلی قابلیت‌ها دارم. من بعد از تو این قابلیت رو هم پیدا کردم که هر کی رو میدیدم شبیه تو لباس میپوشید، شبیه تو حرف میزد و یا حتا شبیه تو تایپ میکرد و تیکه‌کلاماش شبیه تو بود، بازم هول کنم. هول کردن برام شده بود یه نشونه. تا حالا شده رو آدما بدون اینکه خودت بدونی تأثیر بذاری؟ تأثیر خیلی زیاد. از اونا که فکرکردنشونو عوض کنه، نحوه زندگیشونو عوض کنه، آرزوهاشونو تغییر بده و یه‌دونه جدیدشو بسازه؟ با این‌حال خودت از این اتفاقات چیزی ندونی؟ تو تونستی ولی. مدت زیادی با تو نبودم. یعنی اصلا با تو نبودم. صرفا «پیش» تو بودم. نهایتش توی یه دانشکده بودیم. همین. فقط همین. اینکه تو تموم شدی یا نه رو نمیدونم. واقعا نمیدونم. ولی میدونم که یه تیکه از پازل زندگیمی بدون اینکه بخوای. بدون اینکه حتا بدونی. بدون اینکه بخوام. ولی یه مقطعی از تاریخ منی. شاید هم مثل یه موسیقی متن توی فیلم زندگی من ناخودآگاه پلی میشی. توی ذهنم و توی موقعیت‌های مختلف زندگیم. تا ابد. 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

.

پینترستم باش. خب؟

من بلد نیستم حرف بزنم

من بلد نیستم حرف بزنم. من با حرف زدنم فقط میتونم اوضاع رو بدتر کنم.  فقط توی عصبانیت هست که کارهام جوری که می‌خوام پیش میرن. وقتی عصبانی میشم انگار یک جور قدرت میگیرم و همه یک جور دیگه نگاهم می‌کنن. نمیدونم چرا، شاید به‌خاطر اینه که کم عصبانی میشم. خیلی کم. خیلی خیلی کم. برای همینه که ازم میترسن. حرفامو گوش میکنن، هر چند بی‌منطق باشند. هر چند دوست‌نداشته‌باشند. خودِ عصبانیم رو دوست دارم.

من شخصیت مظلومی دارم. حداقل در ظاهر. شاید هم کمی توسری‌خور. قبل‌ترها خیلی به رفتار دیگران در قبال خودم فکر می‌کردم. نه اینکه رفتار دیگران برام اهمیت زیادی داشته‌باشه. بیشتر به‌خاطر این بود که می‌خواستم ببینم این رفتار از کدوم بازخورد من نشأت میگیره. از کدوم رفتار من نشأت میگیره. اینکه یکی یه حرفی به من می‌زد رو خیلی بهش فکر میکردم که چرا. چرا باید همچین رفتاری با من بشه. مگه من چی‌کار کردم. کدوم رفتارم باعث شد که اون رفتار از طرف مقابلم سر بزنه. تا اینکه سعی کردم کمتر حرف بزنم تا برداشتی و سوتفاهمی نشه. چون من بلد نیستم حرف بزنم. حرف‌هایی که از دهنم بیرون میان حداقل صد درجه با چیزهای تو ذهنم فرق دارند. نه اینکه ناقص باشن، فرق دارن. بعضا متضادن. پس سکوت تصمیم خوبی به‌نظر میاد، نه؟ ولی خب باز هم اشتباه می‌کردم. حرف نزدن چیزی رو حل نکرد. صرفا باعث شد دیگران واقعیت‌های کمتری از من بفهمن. همین. باعث شد آدم ابله‌تری جلوه نکنم. حرف نزدنم حالا داره به عمل‌نکردنم میرسه. اینکه کاری نکنم. انفعال. یه پسته‌ی دربسته. یه پسته‌ی در بسته که درز نداشته باشه، کسی سمتش نمیره. اینکه کسی سمتش نره دلیل نمیشه که مغز بدی توش باشه، دلیل هم نمیشه که مغز خوبی توش باشه.

 من ضد اجتماعی نیستم، صرفا بلد نیستم حرف بزنم. من با حرف زدنم فقط میتونم اوضاع رو بدتر کنم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۳, جمعه

ولم کن!

یک قسمت‌هایی هم توی ذهن من هست که با هیچ منطقی حل نمی‌شوند. فکر می‌کنم این قسمت‌ها برای همه تعبیه شده‌باشد ولی خب فعلا از مال خودم مطمئنم. این قسمت‌ها فقط برای این هستند که ما را بگا بدهند. حل نمی‌شوند، کنار نمی‌روند، ما مجبوریم مثل یک بچه‌ی تخسِ ناقص‌الخلقه که بی‌اراده دستشویی می‌کند، این طرف و آن طرف همراه خودمان ببریمش و شرمنده باشیم از بودنش. این قسمت‌ها حل نمی‌شوند ولی سعی می‌شود که فراموش شوند. و خب این دوره از زندگی من زمانی‌ست که مجبورم به یاد بیاورمش و منتظر بمانم تمام بشود. همین. امیدوارم.

فکر کن بهش

هنگامی كه از چیزی می ترسی، خود را در آن بیافكن. زیرا گاهی ترسیدن از چیزی، از خودِ آن سخت تر است
علی (ع)


یک. آیا ترسیدن از چیزی با میل به حماقت‌نکردن برابره؟

دو. بیشتر زندگیم رو برعکس این حرف عمل کردم.

تناظر یک‌به‌یک

اینکه حال بد آدم، بسته به آدم‌های دیگر باشد دو حالت دارد؛ یا تقصیر آدم‌های دیگر است و یا نیست. در هر دو صورت ما مقصریم. اگر اشتباه از دیگران باشد، هم دیگران مقصرند و هم ما که گذاشتیم وضع به اینجا برسد. اینکه فرصت دادیم به دیگران که بیایند و گند بزنند. حالت دیگر که خیلی مهمتر است حالتی‌ست که تقصیر دیگران نیست ولی حال ما بد می‌شود. دیگری خوب است، نجیب است، باوفاست، مهربان است،  زیباست، رویایی‌ست و در یک کلمه آدم است ولی خب حال ما را بد می‌کند. انگار ما دنبال چیزی هستیم که حالمان پایدار نباشد. انگار دنبال چیزی هستیم که به پوچی نرسیم. برای خودمان مسأله‌ها و دغدغه‌های مختلف ردیف می‌کنیم. آدم‌ها ضعیف هستند. حداقل من ضعیف هستم. من که یک دیگری که تقصیری هم ندارد باعث حال‌ِ خرابم می‌شود. دیگری‌ای که حتی خودش هم خبر ندارد. دیگری‌ای که صرفا و احتمالا در بهترین حالت مصداق عینی یک ساخته‌ی ذهنی خودم است. من با مصداق‌سازی‌هایم جفا می‌کنم. به خودم، به دیگران و به تمام ساخته‌های ذهنی‌ام. من با لینک‌کردن موجودات توی ذهنم به موجوداتی که توی خیابان راه می‌روند خودخوری می‌کنم. آن هم چه خودخوری‌ای. برای همین می‌گویم آدم‌ها ضعیفند. حداقل من ضعیفم! 

۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه

نداره

چرا باید به چیزی تن بدیم که لذتش موقتیه ولی عذابش دائمی؟ 
چرا باید به چیزی تن بدیم که لذتش موقتیه ولی عذابش دائمی؟ 
چرا باید به چیزی تن بدیم که لذتش موقتیه ولی عذابش دائمی؟ 
چرا باید به چیزی تن بدیم که لذتش موقتیه ولی عذابش دائمی؟ 
چرا باید به چیزی تن بدیم که لذتش موقتیه ولی عذابش دائمی؟ 
چرا باید به چیزی تن بدیم که لذتش موقتیه ولی عذابش دائمی؟ 
چرا باید به چیزی تن بدیم که لذتش موقتیه ولی عذابش دائمی؟ 
بیا دور شیم از هم.

بدم می‌آد ازت

بیکار که می‌شوم می‌روم عکس‌های اینستاگرام را دید‌می‌زنم. اصولا مال وقتی‌ است که یک کاری را تمام می‌کنم و ساعت هم حدودا دو شب است. خودم را آماده می‌کنم برای خوردشدن اعصابم. اینستاگرام وب را باز می‌کنم و شروع می‌کنم از خودم بدم آمدن و از دیگران بدم آمدن! اسکرول می‌کنم، آدم‌هایی را می‌بینم که دو روز یا دو ماه یا دو سال و یا بیشتر است که ندیدمشان. از سرگذشتشان با خبر می‌شوم. دوستم را می‌بینم که با دوست‌دخترش سلفی می‌گیرد که از قضا دوست من هم هست. فلان حدس‌هایم راجع به آدم‌ها با بعضی عکس‌ها به حقیقت می‌پیوندند، فلان شک‌هام برطرف می‌شود، فلان خاطره دوباره می‌آید به جلوی ذهنم و فلان حرف‌ها دوباره یادم می‌آید. از اینکه تماما خوشبختی‌شان را می‌گذارند جلو چشمشان بدم می‌آید و در لحظه فقدانش باعث می‌شود سرخورده شوم. می‌دانم احمقانه‌ است ولی خب. شروع می‌کنم پروفایل چند نفر را می‌بینم و ترکیبی از حس کندن زخم و دندان‌قروچه و خارش و غم و عصبانیت بهم دست می‌دهد و آخر سر تب‌ها را می‌بندم. اینستاگرام جای ابله‌هاست. این حرف را می‌زنم چون من نمی‌توانم داشته باشمش. نمی‌خواهم به جرگه‌ی آدم‌های توی این بلبشو ملحق شوم و شروع کنم کسشر تفت دادن، شوآف کردن، لاس‌زدن، عامه‌بازی درآوردن. این که صفت‌های بد دادم بهشان هم به‌همین دلیل است که توانایی‌اش را ندارم. دیدن اینکه آدم‌ها در ظاهر چه چیزی می‌سازند و در ظاهر به کجاها می‌رسند و اینکه لِمش را بلدند. من بلد نیستم. سعی کردم ولی خب نتوانستم. نشد. من یا برای چیزی تمام زورم را می‌زنم یا کلا با خوب و بدش قیدش را می‌زنم. از طرفی هم به خودم می‌گویم کمتر حرف‌زدن بهتر است تا مزخرف تفت دادن. هرچقدر کمتر چیزی نشر بدهم برای خودم بهتر است.

جدیدا از هر چیزی که شلوغ باشد و دیگران تویش باشند بدم می‌آید. حتی از دانشگاه هم که همه تویش یک کاری را کپی می‌کنند از روی هم. از فضاهایی که قالب‌بندی خودش را پیدا کرده و مردم مجبورند و یا بعضا کاملا به اختیار خود یک الگوی خاص را با هم می‌سازند خوشم نمی‌آید. توییتر فارسی هم حتی با اینهمه بدون قالب بودن و خلاق بودنش هم دیگر قالب پیدا کرده. ایسنتاگرام، فیسبوک، ... . تنها جاهایی که هنوز قالب ندارند همین وبلاگ کوفتی و پینترست و دفترچه خاطراتم است. وبلاگی که حالا دیگر حس «بابی پندراگن» دارم وقتی داشت روزنگاشت‌هایش را در حالی می‌نوشت که می‌دانست کسی که باید بخواندشان نمی‌خواند. وبلاگ محترم لطفا شلوغ نشو، پینترست محترم لطفا عوض نشو و دفترچه خاطرات، گم نشو!

۱۳۹۵ فروردین ۱۵, یکشنبه

مشکل اینجاست توی رویا دنیایمان رومیسازیم تو واقعیت دنبالش میگردیم!

+از پین‌توییت‌های دیگران

۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

عنوان مناسب

آدم‌هایی که اول برای پستشان عنوان انتخاب می‌کنند و بعد سر فرصت پستشان را می‌نویسند و‌کسانی که بعد از تمام‌شدن حرف‌هایشان تازه دنبال عنوان مناسب می‌گردند.

۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

به کجا روی که آخِر...



از کی و کجا را نمی‌دانم ولی از یک جایی به بعد خیلی چیزها را پس می‌زدم. پس می‌زنم. به خاطر موقتی بودنشان. به خاطر اینکه می‌دانم یک جایی و یک روزی باید بروند. باید بروم. که نمی‌شود برای همیشه ماند. بمانیم. می‌شود خودمان را گول بزنیم و بگوییم تا ابد و برای همیشه و فور اور و این کسشرها ولی خب به خودمان که نمی‌توانیم دروغ بگوییم. دور و برم زیاد دیده‌ام که موقتی بوده‌اند و به همین موقتی بودن دلخوشند. که انگار پس از دائمی نشدن بریده‌اند و به موقتی بودن دلبسته‌اند. یاد گرفته‌اند که موقتی زندگی کنند، موقتی همدیگر را ببیند، موقتی پیش هم باشند، موقتی هم را دوست‌ داشته‌باشند و توی یک تعلیقی زندگی کنند. دروغ چرا، خیلی وقت‌ها بهشان حسرت خوردم. حسرت می‌خورم. همین الان که این‌ها را می‌نویسم حسرت می‌خورم بهشان که ‌با اینکه می‌دانند چند وقت دیگر توی یک جای دیگر و یک مکان دیگر و یک آدم دیگر و یک موقعیت دیگر زندگی می‌کنند و باز هم جوری رفتار می‌کنند که انگار تا آخر عمر همینجا نشسته‌اند و به همین چشم‌ها زل زده‌اند. که انگار تا آخر عمر نشسته‌اند و چیزی عوض نمی‌شود. 

از یک جایی به بعد با غم از دست دادن نمی‌شد کنار بیایم. سختم بود. برای همین نرسیدن را ترجیح دادم بر نماندن. ترجیح دادم ناقص و ابتر زندگی کنم و دنبال کمال نسبی و دائمی‌«تر» ها باشم تا شب و روز به فکر موقتی‌هایی باشم که دیگر نیستند. که دیگر من نیستم. همین الان که این‌ها را می‌نویسم کابوسِ توی مغزم دائم تکرار می‌کند «تو نتوانستی برسی، نه اینکه نخواستی. تو نتوانستی برسی، نه اینک...»  این‌ها همیشه با صدای خودم توی مغزم تکرار می‌شود که من توانایی‌اش را نداشتم. هی به من گوشزد می‌کند که شکست‌هایم را گردن اختیارم نندازم و قبولشان کنم. ولی دیگر فرقی نمی‌کند. دلیلش هر چه که باشد من به بعضی چیزها نرسیدم؛ چه موقتی، چه دائمی، چه با خواست خودم و چه با ناتوانی خودم.



۱۳۹۵ فروردین ۵, پنجشنبه

افق

من تنها عکس پینترستی که تونستم واقعیش کنم برای خودم، دیدن و گشت و گذار بین قفسه‌ی کتاب‌های کتابفروشی‌های انقلاب بوده. اونم تنهایی.

۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

انار

تاحالا لباتونو گذاشتین رو شاهرگش، شریانش رو حس کنین و آروم بگیرین؟

هب، ۹۵

یک پستی نوشته بودم قبلا که نود و سه را نفهمیدم، که نبودنش بهتر است. نادیده‌گرفتنش. الان هم آمده‌ام بنویسم ۹۴ خیلی زود رفت. اصلا نفهمیدم کی ترم شش آمد،کی بیست و یک سالم شد، کی اسفند شد و کی سال تحویلی که طبق معمول خوابیدم. شاید زمان عادی می‌گذرد و این منم که بی‌تفاوت شدم به گذشتنش و به عبور کردنش. شاید این منم که عین احمق‌ها دنبال آرامشی هستم که به خودم وعده داده‌ام که می‌رسد. دنبال روزهایی هستم که رویاها خودشان تحقق پیدا کنند و من فقط انگار باید تا آن روز نگه‌شان دارم، همین.
قبل‌تر ها به گذشت زمان حسای‌تر بودم. این را از سر سفره هفت‌سین رفتنم، از روزشماری‌های آخر سالم، از قول و قرارهایی که توی سال جدید به خودم  می‌دادم و از دلهره‌ام (!) برای سال جدید می‌شد فهمید. ولی حالا انگار دارم سعی می‌کنم ترسم از آینده را با بی‌محلی کردن به زمان نشان دهم. که بگویم «آره! تخمم هم نیست چی می‌خواد بسه» ولی در واقع تخم‌هایم دارد زیر بار ندانستنشان می‌ترکد! همین. بله ! در «ظاهر» منم با انگشت وسطی افراشته به طرف آینده و قیافه‌ای مصمم!

۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

مثل یه تاب، سوار روی یه درخت با یه غروب آفتاب

وبلاگ برای من بهانه و محفلی بود برای دور شدن از دیگران. تنهایی فکر کردن و متفاوت فکر کردن. از عمد متفاوت فکر کردن. سرکوب‌هایی که می‌شدم را زور می‌زدم با پناه بردن به چندتا عکس و کلمه در وبلاگ جبران کنم مثلا! جبران که نشد هیچ، انگار به ریشه‌های رویاها و توهمات ذهنی‌ام آب و کود می‌رساندم. رشد می‌کردند و بزرگ‌تر و پربارتر می‌شدند. تنها بدی‌شان این بود که توی مغزم بودند. قرار نبود و اصلا نمی‌توانستند بیرون بیایند. به جای‌ تلاش برای عملی کردنشان بیشتر به درون مغزم هلشان می‌دادم. به درون توهماتم. ته ته فکرهام. خوشحال هم بودم که دارند پربارتر می‌شوند. بلند‌تر و باعظمت‌تر. که یک روز قلمه‌ می‌زنمشان به درخت زندگی‌ام. که یک‌ روز با ریشه می‌کَنمشان و می‌گذارم توی باغچه‌ی زندگیم. امیدوار بودم. شاید هم خودم را گول می‌زدم و به امید یک روز کذایی وقتم را با افکارم تلف می‌کردم. ولی «می‌ترسم» یک روز که باید روز موعود باشد و من بخواهم تک‌تکِ این فیلم‌ها و عکس‌ها و کلمه‌ها را با تو زندگی کنم دیگر دیر شده باشد؛ دیگر نتوانم قلمه‌ای بزنم. درختی را با ریشه‌هایش جابه‌جا کنم و دیگر نتوانم دوجا زندگی کنم. می‌ترسم. به معنای واقعی می‌ترسم. یا مجبور می‌شوم تا آخر راه زیر سایه‌ی درخت رویاهام بشینم و از توهم نسیم لذت ببرم یا اینکه درخت را از ریشه قطع کنم. منطقی نیست، نه؟ مثل احمق‌ها به نظر می‌آیم، نه؟ امیدوارم روزی این درخت را ببینی و به توهماتم ایمان بیاوری. که کمکم کنی با هم این درخت را بزرگ کنیم. با هم زیر سایه‌اش بنشینیم و اگر هم قرار به قطع کردن گرفتیم، با هم از اول شروع کنیم. بیا حداقل در بدترین حالت «با هم» باشیم. 

بودن یا نبودن

بودن یا نبودن، حرف در همین است آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیر بختِ ستم‌پیشه را تاب آورد، یا آن که در برابر دریایی فتنه و آشوب سلاح برگیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به درد‌های قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان می‌دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن؛ خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری آن که از این هیاهوی کشنده فارغ شدیم،‌چه رؤیاهایی به سراغ‌مان توانند آمد می‌باید ما را در عزم خود سست کند. و همین موجب می‌شود که عمر مصایب تا بدین حد دراز باشد. به‌راستی، چه کسی به تازیانه‌ها و خواری‌های زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهره‌ٔ عشق خوار داشته و دیرجنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان می‌شنوند تن می‌داد و حال آن که می‌توانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری می‌رفت و عرق‌ریزان از زندگی توان‌فرسا ناله می‌کرد. مگر بدان‌رو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته می‌دارد و موجب می‌شود تا بدبختی‌هایی را که بدان دچاریم تحمل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگی‌شان نمی‌دانیم نگریزیم. پس ادراک است که ما همه را بزدل می‌گرداند؛ بدین‌سان رنگ اصلی عزم از سایهٔ نزار اندیشه که بر آن می‌افتد بیمارگونه می‌نماید و کارهای بزرگ و خطیر به همین سبب از مسیر خود منحرف می‌گردد و حتی نام عمل را از دست می‌دهد. 

نمایشنامه هملت / اثر ویلیام شکسپیر / ترجمه م.ا.به‌آذین

۱۳۹۴ اسفند ۷, جمعه

بیست و ۲

تقریبا یک هفته از تولدم میگذرد. شنبه یک اسفند هزار و سیصد و نود و چهار رفتم توی بیست و دو سالگی! ۲۲؟ عدد بزرگی نیست؟ ما آدم‌ها قرار نیست با عدد بزرگ بشویم، با عدد جایگاه پیدا کنیم، با عدد دوستانمان عوض بشوند. عددها فقط با توجه به هدف‌ها و رویاهام بزرگ و کوچک می‌شوند. بیست‌و‌دو برای منِ الان شاید کم است. شاید فکر می‌کنم کلی وقت دارم. کلی زمان! دانشگاه را سر فرصت تمام می‌کنم (از شرش راحت می‌شوم)، شاید بروم یک‌ رشته‌ی دیگر بخوانم. شاید بروم چندماهی توی کتابفروشی کار کنم، بروم شغل‌های عجیب انتخاب کنم. می‌دانی؟ من در لحظه از زندگی توقع زیادی ندارم. پول برای یک زندگی معمولی + زمان زیاد +‌سلامتی. فعلا همین. انتظارات زیادی نیست، نه؟ پارسال که ۱ اسفند شده بود نگران بودم، نگران آینده. نگران اینکه فردا قرار است چه‌کار کنم؟ پارسال خیلی ناامید بودم و جلوی‌ چشم‌هایم تاریک و مه‌آلود بود. نمی‌دانستم کجا می‌روم و از ندانستن اعصابم خورد بود. از ناشناخته بودن راه می‌ترسیدم و از ترس‌هام عصبانی می‌شدم و غمگین. آره، از ترس‌هام غمگین می‌شدم. فکر می‌کردم دیگران حداقل یک مشعلی دارند، یک چراغ‌قوه‌ای، یک سوی چراغی، یا حداقل یک اطمینانی که پشت این مه و تاریکی قرار است روشن باشد، قرار است به جاهای خوب برسند. حداقل این اطمینان را داشته باشند که اگر هم به مقصدی نمی‌رسند، ته جاده به دره ختم نشود. هنوز هم که هنوزه نفهمیدم دیگران چطور با تاریکی سر می‌کنند. چراغ دارند؟ کسی از ماجرای بعد از تاریکی خبردارشان کرده؟ یا از نفهمی‌شان است که سرخوشانه راه می‌روند. امسال هم چیزی عوض نشد. تاریکی‌ همان بود. تنها تفاوت این بود که با هر بدبختی توی این جاده «جلوتر» رفته بودم. همین. تاریکی همان است. ناهمواری همان است. آدم‌ها همان‌ها هستند. فقط من خسته‌تر شدم. از فکر کردن به بعدها، به آینده، به فردا. شاید هم می‌ترسم. نمی‌دانم.در هر صورت تصمیم گرفته‌ام دیگر فکر نکنم. به بعد‌ها، به‌ آینده، به فردا. همین.

۱۳۹۴ بهمن ۲۴, شنبه

فمه

همین که دخترها راحت‌تر می‌تونن گریه کنن باعث می‌شه حقوق زن و مرد برابر نباشه. گور بابای فمنیست‌ها.

+ پسری که نه می‌تونه گریه کنه نه سیگار بکشه باید چی‌کار کنه دقیقا؟‌!

۱۳۹۴ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

آنتیگون



کرئون : هیچ‌ چیز دیگه‌ای مهم نیست. داشتی اون گنج رو به هدر می‌دادی! من حال تو رو درک می‌کنم،‌اگر من هم بیست‌ سال داشتم،‌همین کار رو می‌کردم. برای همین با دقت و تحسین به حرف‌هات گوش می‌کردم. من در اعماق زمان حرفای کرئونی لاغر مردنی رو می‌شنیدم، که مثل تو فقط به «ایثار» فکر می‌کرد..آنتیگون، زود عروسی کن، خوشبخت باش. زندگی اون چیزی که تو فکر می‌کنی نیست. زندگی مثل یه آبی‌یه که جوونا بدون این‌که بفهمن می‌ذارن تا از لای انگشتای بازشون بریزه بیرون. دستت رو ببند، زودتر، دستت رو ببند. نگهش دار. اون وقت متوجه می‌شی که زندگی به چیزی سخت و آسون تبدیل می‌شه که وقتی زیر آفتاب نشستی داری مزه مزه‌ش می‌کنی. همه عکس‌ این قضیه رو بهت می‌گن،‌چون به نیروی تو و به شور و هیجان تو احتیاج دارن. به حرفاشون گوش نده. وقتی من هم دارم جلوی مقبره‌ی اته‌اوکل سخنرانی می‌کنم به حرفام گوش نده. اون حرفا حقیقت نداره. هیچ‌چیز به اندازه‌ی ناگفته‌ها حقیقت نداره. تو هم گرچه خیلی دیر این‌ها رو می‌فهمی، زندگی مثل یه کتاب دوست‌داشتنی‌یه، مثل یه بچه‌ست که بغل دست‌مون داره بازی می‌کنه،‌مثل ابزاری‌یه که می‌گیریم دست مون و ازش استفاده می‌کنیم،‌مثل یه نیمکته که شبا دم در خونه‌مون روش استراحت می‌کنیم. تو باز هم از من متنفر می‌شثی، ولی با کشف این موضوع می‌بینی که این حرف تسکین مضحکیه برای پیری، زندگی شاید هم واقعا چیزی غیر از خوشبختی نباشه.
.
{...}
.
آنتیگون: شماها همه‌تون با این خوشبختی‌تون حالم رو به هم می‌زنین! با این زندگی‌تون که به هر قیمتی شده باید دوستش داشته باشین. مثل سگ‌هایی که هرچی دم دست‌شون برسه لیس می‌زنن. اگه سخت‌گیر نباشی تا آخر عمر شانسای کوچیک می‌آری. اما من همه چیز رو می‌خوام، همین الان ـ باید هم کامل باشه - وگرنه رد می‌کنم! من نمی‌خوام قانع باشم، نمی‌خوام خودم رو به یه چیز مختصر راضی کنم، که اونم تازه اگه دختر خوبی باشم بهم بدن. امروز من می‌خوام مطمئن شم که همه چیز رو بهم می‌دن و این همه چیز هم باید مثل بچگی‌هام زیبا باشه وگرنه ترجیح می‌دم بمیرم!
.
نمایشنامه‌ی آنتیگون / ژان آنوی

یک. احساس میکنم دارم شبیه آنتیگون می‌شوم. سخت‌گیر، زیاده‌خواه،‌ کمال‌طلبی که فقط حاضر نیست برای رسیدن به مقصودش قربانی شود. همین.


دو. این روزها بیشتر از هر کس آنتیگون رو درک می‌کنم. همین.

می‌شه گم بشم و پیدا نشم؟




می‌شه موهات بشن یه جنگل تاریک و من بشم اون آدمی که گم می‌شه توش؟ یه جنگل تاریک و پر از شاخ و برگ که حتی ماه هم از لای شاخه‌هاش پیدا نباشه. که هر چقدر جلوتر می‌رم، شاخه‌ها صورتم رو زخم کنن و ناامیدتر از پیدا کردن راه نجات درمونده و ناچار بشینم یه جا و گریه کنم و امیدوار باشم تا خوراک یه حیوونی بشم. می‌شه رنگ قهوه‌ای چشم‌هات بشن یه جزیره‌ی کوچیک و من بشم یه دورافتاده که آب بدن بی‌جونم رو تا ساحل رسونده؟ دراز بکشم رو شن‌های گرم ساحل و ساعت‌ها زل بزنم به آسمون چشمات؟ می‌شه؟ گم‌شدن و دورموندن و پرت‌شدن که خواسته‌های بزرگی نیستن، هستن؟ 

می‌دونی؟ «دِفالت‌این‌اور‌استارز» یه مونولوگ داشت که می‌گفت‌: «آدم توی این دنیا واسه شکسته‌شدن دلش حق انتخابی نداره، ولی میتونه انتخاب کنه که کی دلشو بشکنه». راست می‌گفت. ما آدم‌ها چاره‌ای جز گم‌شدن و دورافتادن و طردشدن نداریم، پس چی‌ می‌شه اگر توی موها و چشم‌هات غرق بشیم؟ مثل کسایی که نحوه‌ی مردنشون رو از قبل انتخاب می‌کنن و خودکشی می‌کنن. همه می‌میرن ولی فقط یک‌سری هستن که از مردنشون هم لذت می‌برن. از نحوه‌ی رفتنشون. فقط یه سری هستن که جای درست گم می‌شن، جای درست پرت می‌شن، جای درست غرق می‌شن. لای موهات. توی چشمات. توی عمق لب‌هات. قمار خوبی نیست؟

۱۳۹۴ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

بغلم می‌کنی؟ خواهش.




واقعا زندگی سخت نیست. اگر بلند شوی و بیایی اینطرف‌تر، پهلوتر، کنارتر، نزدیک‌تر، پیش‌ من‌تر، بغلم‌تر. آخر می‌دانی؟ تو از همان دختر‌هایی هستی که پسرگونه رفتار می‌کنند. سخت بغل می‌خواهند. سخت گریه می‌کنند. سخت آرایش می‌کنند. لاک زدن برایشان تمام دنیایشان نیست. اینطور نیست که با یک خط چشم کشیدن انگار دنیا را بهشان داده‌ای. می‌دانی؟ تو متفاوت بودی. نگفتم خوب بودی. گفتم متفاوت. تو چند ساعت جلو آینه آرایش نمی‌کردی و در آخر با لبخند رضایت و پیروزی روی لبت به سمت مهمانی شبانه برویم. تو رفتارهایت را نمی‌پیچیدی داخل یک جعبه‌ی مهروموم‌شده و دستم بدهی و بگویی درکم کن، دِ لامصب درکم کن. وقتی بغل می‌خواستی می‌آمدی و بغلم می‌کردی. بغلت می‌کردم. با نیش و کنایه منتظر نمی‌ماندی تا بغلت کنم. برای مطمئن شدن از احساساتمان آزمون‌های چندگانه نمی‌گرفتیم تا به هم بگوییم «هی! تو رد شدی. هی! تو مردودی». با به همدیگر اعتماد داشتیم. اعتماد؟ به دوستت دارمِ هم اعتماد داشتیم؟ به بوسه‌های هم اعتماد داشتیم!؟ لابد داشتیم. من که داشتم. با هر بوسه ادامه می‌دادم و با هر متنفرم می‌ایستادم. هر ابرازی را واقعی قبول می‌کردم. نکنم؟ نکنم چه‌کار کنم؟

می‌دانی؟ شاید هم واقعا نمی‌دانی. اگر می‌دانستی که اینطور نمی‌کردی. اگر می‌دانستی که نمی‌آمدی و بمانی و زمزمه کنی. که می‌دانی زمزمه‌هایت را هم باور می‌کنم. زمزمه‌های دوستت ندارم‌هات را. من از بچگی زودباور بودم. شاید مشکل از من بود. شاید مشکل از ما بود.

۱۳۹۴ دی ۱۸, جمعه

خفه می‌شی؟ التماست می‌کنم! بگیر بخواب حداقل

از یه جایی به بعد زندگیم شد دوپاره. زندگیم شد یه آدم که درس‌ می‌خونه، تفریح می‌کنه، در ظاهر همه‌چی داره، دشمن نداره و در نهایت یه سری اسکل بهش حسرت می‌خورن. یه‌ آدم دیگه هم هست که میاد وبلاگ می‌نویسه، آدرسشو به هیشکی نمی‌ده، از اجتماع بیزاره، می‌خواد سر به تن هیشکی نباشه، همه رو جاج می‌کنه، به خودش قول‌هایی می‌ده که هیچ‌وقت اجراشون نمی‌کنه و اون آدم دیگه حسرتشو می‌خوره. شخصیت دوگانه چیزیه که همه ازش حرف می‌زنن. همه چسناله می‌کنن که این کسی که لبخند رو لبشه درد داره و زورکی می‌خنده و همه جا می‌گن دارن درداشونو تحمل می‌کنن. به قول فاطمه می‌گفت به یه سری‌ها هم باید گفت که بزارین من از بدبختی‌هام بگم، بعد یه وقت اختصاص می‌دم به شما تا بهم ثابت کنین از من بدبخت‌ترین!! آره، همه میگن این خود واقعی من نیست، ولی درصدهاشون فرق داره با هم. من هم همین‌ چیزها رو میگفتم، تا وقتی که کم‌کم به خودم اومدم و دیدم که اون آدم دوم داره وارد زندگی آدم اول‌ه می‌شه. ترسناکه، نه؟ اینکه یه کسی که نیست رو خلق کنی و بیاد جایگزینت بشه. مثل لباس سیاه اسپایدرمن که به بادش داد. خودش بهش بها داد. خودش اجازه داد ولی آخر سر که خواست بره نمی‌رفت. آخر سر که خسته‌شده بود ازش نمی‌رفت. برای رفتنش هزینه داد. شاید زیاد. ما هم مجبور می‌شیم هزینه بدیم. اگر بخوایم بره باید هزینه بدیم. شاید نه، صبر کن! چرا بره؟ چرا؟ من تو اجتماع جوری رفتار می‌کنم که ملت فکر کنن واقعا خبری‌ه. جوری توییت می‌کنم انگار منظوری دارم. زندگیم انقدر شبیه مرداب‌ه و هیچ پستی و بلندی‌ای نداره جوری رفتار می‌کنم و بهش کش‌مکش اضافه می‌کنم تا شاید یه درام احمقانه‌ای ازش دربیاد. تخم‌مرغ خالی‌ رو رنگ می‌کنم و بهش لعاب می‌دم در حالی که خالی‌ه، فشار بیاد بهش می‌شکنه و پودر می‌شه. همه تو بیرون فکر می‌کنن «اوه مای گاد! این پسره چه زندگی‌‌ه خفنی داره!» همه فکر می‌کنن تو اون گوشه‌موشه‌های زندگیم خیلی چیزا خوابیده. جرات حقیقت که بازی می‌کنیم من همیشه حقیقتو انتخاب می‌کنم و وقتی از زندگی واقعی و پوچ من خبردار می‌شن، می‌گن چقدر دیوثه که داره جر می‌زنه وسط بازی! قانع نمی‌شن که خالی‌ه. که پوچ‌ه. که هیچی نیست. که واقعا هیچی نیست. از یه زمانی به بعد هر چی پتانسیل اجرا تو زندگیم بود رفت توی مغزم. شدن داستان‌هایی که تو مغزم درست می‌شدن. شدن فکرهای بی‌سروته‌ای که امونم نمی‌دادن. تبدیل شدن به یه سری افکار احمقانه که جرات تحقق نداشتن. هر چقدر که زمان بیشتر می‌گذشت فکرهام عقب‌تر و عقب‌تر رفتن و احتمال عملی‌ شدنشون به صفر میل کرد. دو تیکه شدم، آدمی که زندگی می‌کنه و قبول کرده افکارش تحقق پیدا نمی‌کنن، جلو می‌ره و سعی می‌کنه با هزار بدبختی یه ذهن منطقی داشته باشه که بتونه باهاش جوری زندگی کنه که دیگران سرکوفت نزنن بهش. آره! ملاکش شده دیگران و هر چندوقت یه بار مسائل مهم‌شو با دیگران مطرح می‌کنه چون خودش خیلی وقته که نمی‌تونه برای مسائل مهم‌ش تصمیم بگیره. خیلی وقته که فکر می‌کنه اگه این‌کار رو بکنه دیگران قطعا بهش می‌خندن، به حماقتش می‌خندن، به سادگی‌ش می‌خندن. مجبوره با دیگران صحبت کنه، نظرشونو بپرسه و چون اسمشو دیگه نمی‌شه گذاشت مشورت، همون‌ها رو مستقیم اجرا بکنه. تیکه‌ی دوم ولی نه، اینطوری نیست. هنوز امید داره که یه روز یه جایی فکراشو اجرا می‌کنه. اون دوردورا هنوز هم به تیکه‌ی واقعی پوزخند می‌زنه و با اون چراغ کوچیکش جلو و جلوتر می‌ره. خودشو با دیگران مقایسه می‌کنه و هر روز دورتر می‌شه از دیگران. توی ذهن شخصیت اول نشسته و هر چند وقت یه بار پیف پیفی می‌کنه از این حجم تفاوت‌ها! آره، دیکته‌ی ننوشته رو همه بیست می‌شن. تا وقتی رویاپردازی کنی همه چی خوبه. همه چی کول‌ه. همه چی مثل عکسای پینترست‌ه. آره! ذهن خیلی قابلیت‌ها داره که یکیش هم به‌گا دادن من‌ه. تا کی جدل؟ کی‌می‌خواد کم بیاره؟ کی می‌خواد بفهمه که اون روز نمی‌رسه؟ کی می‌خواد بفهمه اون روز کذایی همین دیروز و امروز وفردایی‌ه که می‌خواد بیاد و قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته؟ نمی‌فهمه! مثل یه بچه‌ی پنج‌ساله‌ی تخس همینطور پاشو می‌کوبه‌ زمین و می‌گه من ازینا می‌خوام. من ازینا می‌خوام. من ازینا می‌خوام. (صدای عرعر بچه)

۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

دوباره می‌گیریم، سه دو یک! (نازش کن)

باور کن منم می‌خوام، منم دوسِت دارم. منم دوست دارم سر بزارم رو شونه‌ت. شونه چیز خوبیه، باعث می‌شه نزدیک‌ترین حالت بهت باشم، چشمات، گوشات، لبات و خنده‌هات. آره، زندگی می‌تونه خیلی لذت‌بخش باشه، ولی موقتی‌ه. همه‌شون موقتی‌ان. شاید من دیگه کمال‌گرایی رو گاییدم ولی از چیزای موقتی خوشم نمی‌آد. تو بیا و فک کن دو سال خندیدیم و شاد بودیم و کس‌خوار زندگی‌گویان بهش فاک نشون دادیم، بعدش؟ شونه‌ها موقتی‌ان، خنده‌ها موقتی‌ان و حرفا هم همینطور. رازها، بوسه‌ها، نوازش‌ها! هر چقدر واقعی‌تر انجامشون داده باشیم لحظه خداحافظی باهاشون سخت‌تره. فیلم بازی کنیم؟ خوبه! فهمیدم. تو بری یه چایی نه نه دو تا چایی!! منم می‌خورم. استثنائا می‌خورم. قراره فیلم بازی کنیم، مگه نه؟ بری دو تا چایی بریزی و بیای سرتو بزاری رو پاهام. موهای‌ بلندتو بگیرم تو دستام. نوازششون کنم. آره، می‌دونم! بهم نگو. فیلمو خراب نکن. تو موهای کوتاه دوست‌ داری و من بلند، ولی قراره فیلم بازی کنیم، اهمیتی داره؟ نه. می‌تونیم بریم خیابونا رو گز کنیم. از صب تا شب پیاده بریم و خاطره بگی برام. تو خاطره زیاد بلدی، نه؟ حتی می‌تونی کسشر تفت بدی، قرار نیست اینا بمونن، مگه نه؟ می‌تونیم راحت دروغ بگیم به هم. می‌تونی بگی من اولین کسی هستم که این احساسو باهاش داری. می‌تونی بگی با من یه حس دیگه به زندگی داری. ما که قرار نیست تا ابد پیش هم بمونیم پس بیا انتقاممونو از رویاهامون بگیریم. بیا مثل فیلما زندگی کنیم، فقط چند وقت. مثل فیلما بعد از هر عصبانیتی با یه بوسه همه چی تموم بشه، مثل فیلما فقط سکانسای خنده و بسازیم و گریه‌هامونم رو شونه‌های هم باشه نه تو تنهایی و غربت. بیا مثل فیلمای تین‌ایجی زندگی کنیم. the fault in our stars رو که دیدی؟ نه؟ می‌تونیم مثل همون باشیم با این فرق که نه من سرطان دارم و نه تو. ما برای ماجراجویی سفر می‌کنیم نه چون تو سرطان داری. می‌تونیم تهش هیچ‌کدوم نَمیریم. حداقل تا آخر فیلم نه. بیا مثل این فیلما زندگی کنیم. همین فیلما که توقعمونو از زندگی بردن بالا. ما که قراره موقتی باشیم، مثل یه فیلم دو ساعته با یه هپی‌اندینگ مسخره‌تر از خودش. بعد که سالن تاریک شد تیتراژ پخش شد و اسمای واقعی‌مون و پشت‌بندش تمام دروغ‌ها و جلوه‌های ویژه رو نشون دادن، می‌تونیم حتی بدون نگاه همدیگه ترک کنیم. باور کن اصلا سخت نیست. ترک کردن یه سری دروغ و فانتزی اصلا سخت نیست. انگار اصلا چیزی نبوده که ترک کنیم. بعدشم خوش و خرم می‌ریم سر کار خودمون و به هیچ‌جامونم نیست. ما فیلم بازی کردیم! همین. میبینی چقدر خوبه؟ نه غمی هست تهش، نه غصه‌ای، نه ناراحتی‌ای. ما هنوزم با هم دوستیم و همدیگه رو دوست داریم و شاید تو یه فیلم دیگه با یه بازیگر دیگه همین نقشو بازی کنیم و اون رو هم می‌دونیم موقتی‌ه. می‌بینی! زندگی راحت‌تر شد.

وقتی جدا شدنو نمی‌شه کاریش کرد، پس بیا یه جوری بازی کنیم که کم‌تر درد داشته باشه. بهم دروغ بگو. به هم دروغ بگیم. کس‌ خار اخلاقیات!

 + گوش‌ کنیم