۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

عنوان مناسب

آدم‌هایی که اول برای پستشان عنوان انتخاب می‌کنند و بعد سر فرصت پستشان را می‌نویسند و‌کسانی که بعد از تمام‌شدن حرف‌هایشان تازه دنبال عنوان مناسب می‌گردند.

۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

به کجا روی که آخِر...



از کی و کجا را نمی‌دانم ولی از یک جایی به بعد خیلی چیزها را پس می‌زدم. پس می‌زنم. به خاطر موقتی بودنشان. به خاطر اینکه می‌دانم یک جایی و یک روزی باید بروند. باید بروم. که نمی‌شود برای همیشه ماند. بمانیم. می‌شود خودمان را گول بزنیم و بگوییم تا ابد و برای همیشه و فور اور و این کسشرها ولی خب به خودمان که نمی‌توانیم دروغ بگوییم. دور و برم زیاد دیده‌ام که موقتی بوده‌اند و به همین موقتی بودن دلخوشند. که انگار پس از دائمی نشدن بریده‌اند و به موقتی بودن دلبسته‌اند. یاد گرفته‌اند که موقتی زندگی کنند، موقتی همدیگر را ببیند، موقتی پیش هم باشند، موقتی هم را دوست‌ داشته‌باشند و توی یک تعلیقی زندگی کنند. دروغ چرا، خیلی وقت‌ها بهشان حسرت خوردم. حسرت می‌خورم. همین الان که این‌ها را می‌نویسم حسرت می‌خورم بهشان که ‌با اینکه می‌دانند چند وقت دیگر توی یک جای دیگر و یک مکان دیگر و یک آدم دیگر و یک موقعیت دیگر زندگی می‌کنند و باز هم جوری رفتار می‌کنند که انگار تا آخر عمر همینجا نشسته‌اند و به همین چشم‌ها زل زده‌اند. که انگار تا آخر عمر نشسته‌اند و چیزی عوض نمی‌شود. 

از یک جایی به بعد با غم از دست دادن نمی‌شد کنار بیایم. سختم بود. برای همین نرسیدن را ترجیح دادم بر نماندن. ترجیح دادم ناقص و ابتر زندگی کنم و دنبال کمال نسبی و دائمی‌«تر» ها باشم تا شب و روز به فکر موقتی‌هایی باشم که دیگر نیستند. که دیگر من نیستم. همین الان که این‌ها را می‌نویسم کابوسِ توی مغزم دائم تکرار می‌کند «تو نتوانستی برسی، نه اینکه نخواستی. تو نتوانستی برسی، نه اینک...»  این‌ها همیشه با صدای خودم توی مغزم تکرار می‌شود که من توانایی‌اش را نداشتم. هی به من گوشزد می‌کند که شکست‌هایم را گردن اختیارم نندازم و قبولشان کنم. ولی دیگر فرقی نمی‌کند. دلیلش هر چه که باشد من به بعضی چیزها نرسیدم؛ چه موقتی، چه دائمی، چه با خواست خودم و چه با ناتوانی خودم.



۱۳۹۵ فروردین ۵, پنجشنبه

افق

من تنها عکس پینترستی که تونستم واقعیش کنم برای خودم، دیدن و گشت و گذار بین قفسه‌ی کتاب‌های کتابفروشی‌های انقلاب بوده. اونم تنهایی.

۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

انار

تاحالا لباتونو گذاشتین رو شاهرگش، شریانش رو حس کنین و آروم بگیرین؟

هب، ۹۵

یک پستی نوشته بودم قبلا که نود و سه را نفهمیدم، که نبودنش بهتر است. نادیده‌گرفتنش. الان هم آمده‌ام بنویسم ۹۴ خیلی زود رفت. اصلا نفهمیدم کی ترم شش آمد،کی بیست و یک سالم شد، کی اسفند شد و کی سال تحویلی که طبق معمول خوابیدم. شاید زمان عادی می‌گذرد و این منم که بی‌تفاوت شدم به گذشتنش و به عبور کردنش. شاید این منم که عین احمق‌ها دنبال آرامشی هستم که به خودم وعده داده‌ام که می‌رسد. دنبال روزهایی هستم که رویاها خودشان تحقق پیدا کنند و من فقط انگار باید تا آن روز نگه‌شان دارم، همین.
قبل‌تر ها به گذشت زمان حسای‌تر بودم. این را از سر سفره هفت‌سین رفتنم، از روزشماری‌های آخر سالم، از قول و قرارهایی که توی سال جدید به خودم  می‌دادم و از دلهره‌ام (!) برای سال جدید می‌شد فهمید. ولی حالا انگار دارم سعی می‌کنم ترسم از آینده را با بی‌محلی کردن به زمان نشان دهم. که بگویم «آره! تخمم هم نیست چی می‌خواد بسه» ولی در واقع تخم‌هایم دارد زیر بار ندانستنشان می‌ترکد! همین. بله ! در «ظاهر» منم با انگشت وسطی افراشته به طرف آینده و قیافه‌ای مصمم!

۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

مثل یه تاب، سوار روی یه درخت با یه غروب آفتاب

وبلاگ برای من بهانه و محفلی بود برای دور شدن از دیگران. تنهایی فکر کردن و متفاوت فکر کردن. از عمد متفاوت فکر کردن. سرکوب‌هایی که می‌شدم را زور می‌زدم با پناه بردن به چندتا عکس و کلمه در وبلاگ جبران کنم مثلا! جبران که نشد هیچ، انگار به ریشه‌های رویاها و توهمات ذهنی‌ام آب و کود می‌رساندم. رشد می‌کردند و بزرگ‌تر و پربارتر می‌شدند. تنها بدی‌شان این بود که توی مغزم بودند. قرار نبود و اصلا نمی‌توانستند بیرون بیایند. به جای‌ تلاش برای عملی کردنشان بیشتر به درون مغزم هلشان می‌دادم. به درون توهماتم. ته ته فکرهام. خوشحال هم بودم که دارند پربارتر می‌شوند. بلند‌تر و باعظمت‌تر. که یک روز قلمه‌ می‌زنمشان به درخت زندگی‌ام. که یک‌ روز با ریشه می‌کَنمشان و می‌گذارم توی باغچه‌ی زندگیم. امیدوار بودم. شاید هم خودم را گول می‌زدم و به امید یک روز کذایی وقتم را با افکارم تلف می‌کردم. ولی «می‌ترسم» یک روز که باید روز موعود باشد و من بخواهم تک‌تکِ این فیلم‌ها و عکس‌ها و کلمه‌ها را با تو زندگی کنم دیگر دیر شده باشد؛ دیگر نتوانم قلمه‌ای بزنم. درختی را با ریشه‌هایش جابه‌جا کنم و دیگر نتوانم دوجا زندگی کنم. می‌ترسم. به معنای واقعی می‌ترسم. یا مجبور می‌شوم تا آخر راه زیر سایه‌ی درخت رویاهام بشینم و از توهم نسیم لذت ببرم یا اینکه درخت را از ریشه قطع کنم. منطقی نیست، نه؟ مثل احمق‌ها به نظر می‌آیم، نه؟ امیدوارم روزی این درخت را ببینی و به توهماتم ایمان بیاوری. که کمکم کنی با هم این درخت را بزرگ کنیم. با هم زیر سایه‌اش بنشینیم و اگر هم قرار به قطع کردن گرفتیم، با هم از اول شروع کنیم. بیا حداقل در بدترین حالت «با هم» باشیم. 

بودن یا نبودن

بودن یا نبودن، حرف در همین است آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیر بختِ ستم‌پیشه را تاب آورد، یا آن که در برابر دریایی فتنه و آشوب سلاح برگیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به درد‌های قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان می‌دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن؛ خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری آن که از این هیاهوی کشنده فارغ شدیم،‌چه رؤیاهایی به سراغ‌مان توانند آمد می‌باید ما را در عزم خود سست کند. و همین موجب می‌شود که عمر مصایب تا بدین حد دراز باشد. به‌راستی، چه کسی به تازیانه‌ها و خواری‌های زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهره‌ٔ عشق خوار داشته و دیرجنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان می‌شنوند تن می‌داد و حال آن که می‌توانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری می‌رفت و عرق‌ریزان از زندگی توان‌فرسا ناله می‌کرد. مگر بدان‌رو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته می‌دارد و موجب می‌شود تا بدبختی‌هایی را که بدان دچاریم تحمل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگی‌شان نمی‌دانیم نگریزیم. پس ادراک است که ما همه را بزدل می‌گرداند؛ بدین‌سان رنگ اصلی عزم از سایهٔ نزار اندیشه که بر آن می‌افتد بیمارگونه می‌نماید و کارهای بزرگ و خطیر به همین سبب از مسیر خود منحرف می‌گردد و حتی نام عمل را از دست می‌دهد. 

نمایشنامه هملت / اثر ویلیام شکسپیر / ترجمه م.ا.به‌آذین