۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه

مرغ و تخم‌ مرغ

وقتی غمگین میشیم آهنگ غمگین گوش میکنیم یا اینکه چون غمگینیم دستمون میره رو این آهنگا!؟ من همیشه پس و پیش رو قاطی می‌کردم. همیشه. یه جایی می‌رسید که به خودم می‌اومدم و می‌دیدم بین دو تا عامل گیر کردم. نمی‌دونستم اول کدوم بوده و بعدی رو به وجود آورده. مثلا اون موقع نمی‌دونستم چون تو رو دوست دارم می‌خوام شبیه‌ تو باشم یا اینکه چون ما به هم شباهت داشتیم، دوست داشتم؟ یا اینکه چون در حق من جفا می‌کنن من باز بهشون می‌خندم یا اینکه چون زیادی می‌خندم اونا باز هم گه‌کاری خودشونو می‌کنن؟ 

۱۳۹۵ خرداد ۴, سه‌شنبه

میگه مسلمون نیستم. میگم مسلمون نیستی

در مواجهه با آدم‌هایی که می‌بینم، قسمت‌های ناشناخته‌شان را به دلخواه خودم پر می‌کنم. اعتقاداتی که بروز نداده‌اند، رفتارهایی که نشان نداده‌اند و غیره. بعد که واقعیتشان را می‌فهمم کلا با آن آدم مثل یک شخصیت متغیر برخورد می‌کنم. بهش اعتماد نمی‌کنم، همیشه با یک سرباری توی ذهنم رفتارهاش رو تحلیل می‌کنم. آدم‌ها هیچ تقصیری ندارند توی این زمینه، این منم که درگیر یک دروغگویی به خودم هستم که می‌دانم یک زمان لو می‌رود و بی‌اعتمادم می‌کند.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

می‌ترسم نقطه

یک.دلم گریه‌کردن میخواست. نمیدونم همینطوری بود یا نه. مهم هم نیست. حاضر بودم براش زور بزنم تا اشکام بیاد. مثل وقتایی که تو روضه‌ها گریه‌ام نمی‌گرفت و عذاب‌وجدان می‌گرفتم. توی ذهنم موقعیت‌های مختلفی رو تصور می‌کردم که گریه‌ام گرفته و حالم خراب شده و عکس‌العمل مردم رو تو ذهنم می‌ساختمشون. مثلا سر کلاس مدیریت گریه‌ام گرفته و دارم با عجله‌ و هق‌هق کنان میرم بیرون از کلاس. یا اینکه وسط یه بحثی بغضم می‌گیره و دیگه نمی‌تونم حرف بزنم. دستام رو می‌ذارم رو چشمام و سعی می‌کنم مخفیشون کنم. همه‌ی این‌ها رو به خودم اومدم و دیدم ذهنم داره ناخودآگاه می‌سازدشون. میبینی؟ چقدر احمقانه‌ست. یا اینکه جلوی «م» گریه‌م میگیره و زارزار اشک می‌ریزم با این فرق که روم نمی‌شه سرم رو بزارم روی شونه‌اش و آروم بشم. حتا توی گریه‌ کردن‌هام هم جرأت ندارم. حتا توی رویاهام هم برای خودم متصور نمی‌شم تو رو. دقیقا همینقدر احمقانه.

دو. چند روزی هست که توی پس‌زمینه‌ی ذهنم از مرگ می‌ترسم. نمی‌دونم چرا و از کی شروع‌شد این قضیه ولی چیز خوبی نیست. ترس منفی‌ایه. از اون ترس ها که دلهره می‌گیرم و کاری از عهده‌ام برنمیاد. از اینکه یک روز میرسه که نباشم، که نباشیم. از تصور نبودنم می‌ترسم. چه با وجود خدا و چه بی‌ وجود خدا. از اینکه انقدر مرگ رو ندید می‌گیریم توی زندگی روزمرّه‌م (مون) هم می‌ترسم. خیلی.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۵, شنبه

به خودم آمدم انگار...

می‌توانم تو را توی ذهنم سازم، بزرگت کنم، با تو بیرون بروم، با تو زندگی کنم، با تو بخندم، گریه کنم، توی گودی گردنت صورتم را غرق کنم، چشم‌هات را ماچ کنم، بغلم کنی، باهام زندگی کنی، دوستت بدارم، دوستم بداری و بعد یک روز تو دیگر نباشی، نمی‌دانم چرا ولی نباشی. مثلا مرده باشی، رفته باشی، نیست شده باشی و هر چی. و بعد من از نبودنت غمگین بشوم. جدی جدی غمگین بشوم. از همانها که زیر قفسه‌ی سینه و بالای شکم یک احساس سنگینی می‌کنی. از همانها. شاید بگویی که من اصلا نبوده‌ام. آره. نبودی. الانم نیستی. هیچ‌وقت نبودی. شایدم هیچ‌وقت نباشی. ولی من غمگین می‌شم. چون نیاز دارم. شاید غمگین شدن هم مثل نیاز به غذا و نیاز جنسی باشد. نمی‌دانم ولی خب باید یک‌جوری تأمینش کنم. دارم مزخرف می‌گویم، نه؟

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

بابل



در انجیل آمده است که انسان‌ها برای رسیدن به بهشت شروع به ساختن یک برج (که بعدن به نام «بابل» معروف شد) کردند. خداوند از دست انسان عصبانی شد و این کار انسان را با ابداع زبان‌های مختلف که فهمیدنشان غیرممکن بود متوقف کرد. بابل به معنی سر و صدا و عدم ارتباط معنی پیدا کرد. حالا بابل عنوان فیلمی‌ست از ایناریتو. فیلمی که ساختار ساده‌ای برای فهمیدن دارد و از این حیث داستانش اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. فیلم از ۴ داستان به‌ ظاهر مجزا و دوراز هم ولی مرتبط تشکیل شده‌است. ۴ تکه که هر کدام داستان کوتاهی هستند برای خودشان. ما را به قلب خانواده‌های نابسامان از مغرب تا توکیو می‌برد، از مناطق مجلل و ثروتمند سن‌دیگو تا مناطق فقیر اطراف مرز مکزیک. فیلم سعی می‌کند تا جایی که می‌تواند بیرون بایستد: دوربینش را دستش می‌گیرد و سعی می‌کند ما را از زندگی مدرنِ کنونی فراتر ببرد و زمزمه‌های زیر پوست دنیای حاضر را نشان بدهد. از سادگی‌هایی که در زندگی‌ها حاکم است تا دغدغه‌ها و شیطنت‌ها و سرافکندگی‌هاشان. زندگی روتین یک خانواده‌ی عشایر. شیردوشیدنشان، سادگیشان، بچه‌هاشان، دید‌زدنشان،‌ اینکه دروغ می‌گویند، تریاک مصرف می‌کنند. دغدغه‌های یک مادر برای عروسی پسرش، حماقت‌هایش، گریه‌هایش، رقصیدن‌هایش، عشق‌بازیش. «بابل» امروزی سعی می‌کند بابل قدیم را تداعی کند. انسان‌های کمال‌طلبی که سعی در بالا رفتن از برج دارند در حالی که خدایی که جدا می‌اندازدشان خودشان هستند و نمی‌خواهند این را قبول کنند. بابل جهان امروز را بی‌اغراق تداعی می‌کند: جهانی که توسط تروریسم تهدید شده و توسط زبان، نژاد، پول و مذهب به چند بخش ناهمگون تقسیم شده است. بابل قضاوت نمی‌کند، هرچند چیزی که نشان می‌دهد خودش برای برداشت ما کافی‌ست. احتمالا دردناک‌ترین قسمت داستان مربوط به چیکو، دختر توکیویی باشد. لحظه‌ای که بدن لخت خودش را به‌نمایش می‌گذارد و استیصال و گریه‌ی بعدش احتمالا ماحصل فیلم در یک سکانس باشد. درماندگی‌اش از جنس همان درماندگی «امیلی»، مراقب آن دو فرزند باشد. همان گریه‌ی جلوی مامور پلیس وقتی می‌فهمد دیگر نمی‌تواند آن دو بچه را ببیند. به‌خاطر حماقت و اشتباهاتش. درماندگی‌اش از جنس گریه‌ی ریچارد جونز - برد پیت - باشد وقتی دارد پشت تلفن از پسرش درباره‌ی مدرسه‌اش می‌پرسد ولی به خاطر همسر تیر خورده‌ی توی بیمارستانش هق‌هق گریه می‌کند . در بابل «مقصر اصلی»‌ نداریم. نه پسری که برای آزمایش تفنگش دچار اشتباه می‌شود، نه «امیلی» که برای عروسی پسرش یک شیطنت کوچک می‌کند و نه «چیکو» که لال است و درمانده. شخصیت‌ها شاید حماقت بکنند ولی مقصر اصلی نیستند. مشکل اصلی آدم‌های بابل این است که نمی‌توانند ارتباط برقرار کنند، توی پیله‌ی خودشان فرورفته‌اند و حرف نمی‌زنند تا اینکه اتفاق بزرگی بیفتد. مگر اینکه یک نفر تا سرحد مرگ رفته باشد و مستاصل باشد تا ببوسیمش. تا ببخشیمش. مگر اینکه جرأت درخواست داشته باشیم و با جواب نه روبه‌رو شویم تا بفهمیم راه درست چیست. مگر اینکه... . ما نه برج بابلی داریم که ازش بالا برویم و نه اینکه کسی از بیرون می‌خواهد ما را از هم جدا بکند. این خود ماییم که برای همدیگر مانده‌ایم. باید همدیگر را بفهمیم و درک کنیم و ببخشیم. همین. ما «تنهاییم». مثل پلان آخر فیلم. پدر بالاخره دخترش را می‌فهمد. دختر بالاخره می‌فهمد پدرش سرمایه‌اش است. بالاخره فهمیدند که همدیگر را دارند فقط. دست روی شانه‌ی دختر می‌گذارد. بغلش می‌کند. دوربین عقب می‌رود. از بالکن دور می‌شود. از ساختمان دور می‌شود. بالا می‌رود و حالا فقط یک شهر است با هزاران آدم غرق‌شده در سروصدا و شلوغی‌ها و روزمرْگی‌شان.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

بستنی طالبی


بهت گفته بودم اون بستنی‌ای که داده بودی رو نگه داشتم تا آب شد؟ دلم نیومد بخورمش. گذاشتم تو کیفم و وقتی اومدم خونه گذاشتمش تو کشو. ته کشو و هر وقت یادت میکردم کشو رو می‌کشیدم و نگاش میکردم. یه بستنی طالبی بود با به سری رگه‌های فالوده. از اون بستنی‌های مزخرف. از اونا که معلوم نیست بستنی یخیه یا نه. بی‌هویته. من کشو رو می‌کشیدم عقب و نگاش میکردم که حالا شده بود یه مقدار آب‌طالبی که تو جلد بستنی شناور بود. عین این فیلما که یه چیز مزخرفی رو یادگاری میگیرن و هی بهش نگاه میکنن و غصه میخورن. از این فیلما دیدی دیگه حتما، نه؟ یا اونموقع که اومدم توی دفتر و داشتی متن هایلایت می‌کردی. سرت پایین بود. فقط یه کله معلوم بود که یه روسری سرش کرده‌بود. همین. ولی خب من همه جوره میتونستم بشناسمت. از پشت، از جلو، بغل، بین یه عالمه آدم، از دور، نزدیک. همه جوره میتوونستم تشخیصت بدم و ضربان قلبم بره بالا. میشه گفت با ضربان قلبم بود که میشناختمت. هر موقع هول میشدم، قلبم تند میزد و دستپاچه میشدم میفهمیدم باز پای تو وسطه. فرقی نداشت توی دنیای واقعی باشه یا مجازی. من قابلیت این رو داشتم که توی توهماتم هم هول بشم و تته پته کنم. فلش رو بندازم، سوالای مزخرف کنم، کامنتای مزخرف بدم، جوابای ایمیلو چندبار بخونم و آخر سر مزخرف جواب بدم. من خیلی قابلیت‌ها دارم. من بعد از تو این قابلیت رو هم پیدا کردم که هر کی رو میدیدم شبیه تو لباس میپوشید، شبیه تو حرف میزد و یا حتا شبیه تو تایپ میکرد و تیکه‌کلاماش شبیه تو بود، بازم هول کنم. هول کردن برام شده بود یه نشونه. تا حالا شده رو آدما بدون اینکه خودت بدونی تأثیر بذاری؟ تأثیر خیلی زیاد. از اونا که فکرکردنشونو عوض کنه، نحوه زندگیشونو عوض کنه، آرزوهاشونو تغییر بده و یه‌دونه جدیدشو بسازه؟ با این‌حال خودت از این اتفاقات چیزی ندونی؟ تو تونستی ولی. مدت زیادی با تو نبودم. یعنی اصلا با تو نبودم. صرفا «پیش» تو بودم. نهایتش توی یه دانشکده بودیم. همین. فقط همین. اینکه تو تموم شدی یا نه رو نمیدونم. واقعا نمیدونم. ولی میدونم که یه تیکه از پازل زندگیمی بدون اینکه بخوای. بدون اینکه حتا بدونی. بدون اینکه بخوام. ولی یه مقطعی از تاریخ منی. شاید هم مثل یه موسیقی متن توی فیلم زندگی من ناخودآگاه پلی میشی. توی ذهنم و توی موقعیت‌های مختلف زندگیم. تا ابد.