۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

مثل یه تاب، سوار روی یه درخت با یه غروب آفتاب

وبلاگ برای من بهانه و محفلی بود برای دور شدن از دیگران. تنهایی فکر کردن و متفاوت فکر کردن. از عمد متفاوت فکر کردن. سرکوب‌هایی که می‌شدم را زور می‌زدم با پناه بردن به چندتا عکس و کلمه در وبلاگ جبران کنم مثلا! جبران که نشد هیچ، انگار به ریشه‌های رویاها و توهمات ذهنی‌ام آب و کود می‌رساندم. رشد می‌کردند و بزرگ‌تر و پربارتر می‌شدند. تنها بدی‌شان این بود که توی مغزم بودند. قرار نبود و اصلا نمی‌توانستند بیرون بیایند. به جای‌ تلاش برای عملی کردنشان بیشتر به درون مغزم هلشان می‌دادم. به درون توهماتم. ته ته فکرهام. خوشحال هم بودم که دارند پربارتر می‌شوند. بلند‌تر و باعظمت‌تر. که یک روز قلمه‌ می‌زنمشان به درخت زندگی‌ام. که یک‌ روز با ریشه می‌کَنمشان و می‌گذارم توی باغچه‌ی زندگیم. امیدوار بودم. شاید هم خودم را گول می‌زدم و به امید یک روز کذایی وقتم را با افکارم تلف می‌کردم. ولی «می‌ترسم» یک روز که باید روز موعود باشد و من بخواهم تک‌تکِ این فیلم‌ها و عکس‌ها و کلمه‌ها را با تو زندگی کنم دیگر دیر شده باشد؛ دیگر نتوانم قلمه‌ای بزنم. درختی را با ریشه‌هایش جابه‌جا کنم و دیگر نتوانم دوجا زندگی کنم. می‌ترسم. به معنای واقعی می‌ترسم. یا مجبور می‌شوم تا آخر راه زیر سایه‌ی درخت رویاهام بشینم و از توهم نسیم لذت ببرم یا اینکه درخت را از ریشه قطع کنم. منطقی نیست، نه؟ مثل احمق‌ها به نظر می‌آیم، نه؟ امیدوارم روزی این درخت را ببینی و به توهماتم ایمان بیاوری. که کمکم کنی با هم این درخت را بزرگ کنیم. با هم زیر سایه‌اش بنشینیم و اگر هم قرار به قطع کردن گرفتیم، با هم از اول شروع کنیم. بیا حداقل در بدترین حالت «با هم» باشیم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر