۱۳۹۴ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

بغلم می‌کنی؟ خواهش.




واقعا زندگی سخت نیست. اگر بلند شوی و بیایی اینطرف‌تر، پهلوتر، کنارتر، نزدیک‌تر، پیش‌ من‌تر، بغلم‌تر. آخر می‌دانی؟ تو از همان دختر‌هایی هستی که پسرگونه رفتار می‌کنند. سخت بغل می‌خواهند. سخت گریه می‌کنند. سخت آرایش می‌کنند. لاک زدن برایشان تمام دنیایشان نیست. اینطور نیست که با یک خط چشم کشیدن انگار دنیا را بهشان داده‌ای. می‌دانی؟ تو متفاوت بودی. نگفتم خوب بودی. گفتم متفاوت. تو چند ساعت جلو آینه آرایش نمی‌کردی و در آخر با لبخند رضایت و پیروزی روی لبت به سمت مهمانی شبانه برویم. تو رفتارهایت را نمی‌پیچیدی داخل یک جعبه‌ی مهروموم‌شده و دستم بدهی و بگویی درکم کن، دِ لامصب درکم کن. وقتی بغل می‌خواستی می‌آمدی و بغلم می‌کردی. بغلت می‌کردم. با نیش و کنایه منتظر نمی‌ماندی تا بغلت کنم. برای مطمئن شدن از احساساتمان آزمون‌های چندگانه نمی‌گرفتیم تا به هم بگوییم «هی! تو رد شدی. هی! تو مردودی». با به همدیگر اعتماد داشتیم. اعتماد؟ به دوستت دارمِ هم اعتماد داشتیم؟ به بوسه‌های هم اعتماد داشتیم!؟ لابد داشتیم. من که داشتم. با هر بوسه ادامه می‌دادم و با هر متنفرم می‌ایستادم. هر ابرازی را واقعی قبول می‌کردم. نکنم؟ نکنم چه‌کار کنم؟

می‌دانی؟ شاید هم واقعا نمی‌دانی. اگر می‌دانستی که اینطور نمی‌کردی. اگر می‌دانستی که نمی‌آمدی و بمانی و زمزمه کنی. که می‌دانی زمزمه‌هایت را هم باور می‌کنم. زمزمه‌های دوستت ندارم‌هات را. من از بچگی زودباور بودم. شاید مشکل از من بود. شاید مشکل از ما بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر