۱۳۹۴ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

می‌شه گم بشم و پیدا نشم؟




می‌شه موهات بشن یه جنگل تاریک و من بشم اون آدمی که گم می‌شه توش؟ یه جنگل تاریک و پر از شاخ و برگ که حتی ماه هم از لای شاخه‌هاش پیدا نباشه. که هر چقدر جلوتر می‌رم، شاخه‌ها صورتم رو زخم کنن و ناامیدتر از پیدا کردن راه نجات درمونده و ناچار بشینم یه جا و گریه کنم و امیدوار باشم تا خوراک یه حیوونی بشم. می‌شه رنگ قهوه‌ای چشم‌هات بشن یه جزیره‌ی کوچیک و من بشم یه دورافتاده که آب بدن بی‌جونم رو تا ساحل رسونده؟ دراز بکشم رو شن‌های گرم ساحل و ساعت‌ها زل بزنم به آسمون چشمات؟ می‌شه؟ گم‌شدن و دورموندن و پرت‌شدن که خواسته‌های بزرگی نیستن، هستن؟ 

می‌دونی؟ «دِفالت‌این‌اور‌استارز» یه مونولوگ داشت که می‌گفت‌: «آدم توی این دنیا واسه شکسته‌شدن دلش حق انتخابی نداره، ولی میتونه انتخاب کنه که کی دلشو بشکنه». راست می‌گفت. ما آدم‌ها چاره‌ای جز گم‌شدن و دورافتادن و طردشدن نداریم، پس چی‌ می‌شه اگر توی موها و چشم‌هات غرق بشیم؟ مثل کسایی که نحوه‌ی مردنشون رو از قبل انتخاب می‌کنن و خودکشی می‌کنن. همه می‌میرن ولی فقط یک‌سری هستن که از مردنشون هم لذت می‌برن. از نحوه‌ی رفتنشون. فقط یه سری هستن که جای درست گم می‌شن، جای درست پرت می‌شن، جای درست غرق می‌شن. لای موهات. توی چشمات. توی عمق لب‌هات. قمار خوبی نیست؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر