۱۳۹۵ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

من بلد نیستم حرف بزنم

من بلد نیستم حرف بزنم. من با حرف زدنم فقط میتونم اوضاع رو بدتر کنم.  فقط توی عصبانیت هست که کارهام جوری که می‌خوام پیش میرن. وقتی عصبانی میشم انگار یک جور قدرت میگیرم و همه یک جور دیگه نگاهم می‌کنن. نمیدونم چرا، شاید به‌خاطر اینه که کم عصبانی میشم. خیلی کم. خیلی خیلی کم. برای همینه که ازم میترسن. حرفامو گوش میکنن، هر چند بی‌منطق باشند. هر چند دوست‌نداشته‌باشند. خودِ عصبانیم رو دوست دارم.

من شخصیت مظلومی دارم. حداقل در ظاهر. شاید هم کمی توسری‌خور. قبل‌ترها خیلی به رفتار دیگران در قبال خودم فکر می‌کردم. نه اینکه رفتار دیگران برام اهمیت زیادی داشته‌باشه. بیشتر به‌خاطر این بود که می‌خواستم ببینم این رفتار از کدوم بازخورد من نشأت میگیره. از کدوم رفتار من نشأت میگیره. اینکه یکی یه حرفی به من می‌زد رو خیلی بهش فکر میکردم که چرا. چرا باید همچین رفتاری با من بشه. مگه من چی‌کار کردم. کدوم رفتارم باعث شد که اون رفتار از طرف مقابلم سر بزنه. تا اینکه سعی کردم کمتر حرف بزنم تا برداشتی و سوتفاهمی نشه. چون من بلد نیستم حرف بزنم. حرف‌هایی که از دهنم بیرون میان حداقل صد درجه با چیزهای تو ذهنم فرق دارند. نه اینکه ناقص باشن، فرق دارن. بعضا متضادن. پس سکوت تصمیم خوبی به‌نظر میاد، نه؟ ولی خب باز هم اشتباه می‌کردم. حرف نزدن چیزی رو حل نکرد. صرفا باعث شد دیگران واقعیت‌های کمتری از من بفهمن. همین. باعث شد آدم ابله‌تری جلوه نکنم. حرف نزدنم حالا داره به عمل‌نکردنم میرسه. اینکه کاری نکنم. انفعال. یه پسته‌ی دربسته. یه پسته‌ی در بسته که درز نداشته باشه، کسی سمتش نمیره. اینکه کسی سمتش نره دلیل نمیشه که مغز بدی توش باشه، دلیل هم نمیشه که مغز خوبی توش باشه.

 من ضد اجتماعی نیستم، صرفا بلد نیستم حرف بزنم. من با حرف زدنم فقط میتونم اوضاع رو بدتر کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر