۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

بابل



در انجیل آمده است که انسان‌ها برای رسیدن به بهشت شروع به ساختن یک برج (که بعدن به نام «بابل» معروف شد) کردند. خداوند از دست انسان عصبانی شد و این کار انسان را با ابداع زبان‌های مختلف که فهمیدنشان غیرممکن بود متوقف کرد. بابل به معنی سر و صدا و عدم ارتباط معنی پیدا کرد. حالا بابل عنوان فیلمی‌ست از ایناریتو. فیلمی که ساختار ساده‌ای برای فهمیدن دارد و از این حیث داستانش اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. فیلم از ۴ داستان به‌ ظاهر مجزا و دوراز هم ولی مرتبط تشکیل شده‌است. ۴ تکه که هر کدام داستان کوتاهی هستند برای خودشان. ما را به قلب خانواده‌های نابسامان از مغرب تا توکیو می‌برد، از مناطق مجلل و ثروتمند سن‌دیگو تا مناطق فقیر اطراف مرز مکزیک. فیلم سعی می‌کند تا جایی که می‌تواند بیرون بایستد: دوربینش را دستش می‌گیرد و سعی می‌کند ما را از زندگی مدرنِ کنونی فراتر ببرد و زمزمه‌های زیر پوست دنیای حاضر را نشان بدهد. از سادگی‌هایی که در زندگی‌ها حاکم است تا دغدغه‌ها و شیطنت‌ها و سرافکندگی‌هاشان. زندگی روتین یک خانواده‌ی عشایر. شیردوشیدنشان، سادگیشان، بچه‌هاشان، دید‌زدنشان،‌ اینکه دروغ می‌گویند، تریاک مصرف می‌کنند. دغدغه‌های یک مادر برای عروسی پسرش، حماقت‌هایش، گریه‌هایش، رقصیدن‌هایش، عشق‌بازیش. «بابل» امروزی سعی می‌کند بابل قدیم را تداعی کند. انسان‌های کمال‌طلبی که سعی در بالا رفتن از برج دارند در حالی که خدایی که جدا می‌اندازدشان خودشان هستند و نمی‌خواهند این را قبول کنند. بابل جهان امروز را بی‌اغراق تداعی می‌کند: جهانی که توسط تروریسم تهدید شده و توسط زبان، نژاد، پول و مذهب به چند بخش ناهمگون تقسیم شده است. بابل قضاوت نمی‌کند، هرچند چیزی که نشان می‌دهد خودش برای برداشت ما کافی‌ست. احتمالا دردناک‌ترین قسمت داستان مربوط به چیکو، دختر توکیویی باشد. لحظه‌ای که بدن لخت خودش را به‌نمایش می‌گذارد و استیصال و گریه‌ی بعدش احتمالا ماحصل فیلم در یک سکانس باشد. درماندگی‌اش از جنس همان درماندگی «امیلی»، مراقب آن دو فرزند باشد. همان گریه‌ی جلوی مامور پلیس وقتی می‌فهمد دیگر نمی‌تواند آن دو بچه را ببیند. به‌خاطر حماقت و اشتباهاتش. درماندگی‌اش از جنس گریه‌ی ریچارد جونز - برد پیت - باشد وقتی دارد پشت تلفن از پسرش درباره‌ی مدرسه‌اش می‌پرسد ولی به خاطر همسر تیر خورده‌ی توی بیمارستانش هق‌هق گریه می‌کند . در بابل «مقصر اصلی»‌ نداریم. نه پسری که برای آزمایش تفنگش دچار اشتباه می‌شود، نه «امیلی» که برای عروسی پسرش یک شیطنت کوچک می‌کند و نه «چیکو» که لال است و درمانده. شخصیت‌ها شاید حماقت بکنند ولی مقصر اصلی نیستند. مشکل اصلی آدم‌های بابل این است که نمی‌توانند ارتباط برقرار کنند، توی پیله‌ی خودشان فرورفته‌اند و حرف نمی‌زنند تا اینکه اتفاق بزرگی بیفتد. مگر اینکه یک نفر تا سرحد مرگ رفته باشد و مستاصل باشد تا ببوسیمش. تا ببخشیمش. مگر اینکه جرأت درخواست داشته باشیم و با جواب نه روبه‌رو شویم تا بفهمیم راه درست چیست. مگر اینکه... . ما نه برج بابلی داریم که ازش بالا برویم و نه اینکه کسی از بیرون می‌خواهد ما را از هم جدا بکند. این خود ماییم که برای همدیگر مانده‌ایم. باید همدیگر را بفهمیم و درک کنیم و ببخشیم. همین. ما «تنهاییم». مثل پلان آخر فیلم. پدر بالاخره دخترش را می‌فهمد. دختر بالاخره می‌فهمد پدرش سرمایه‌اش است. بالاخره فهمیدند که همدیگر را دارند فقط. دست روی شانه‌ی دختر می‌گذارد. بغلش می‌کند. دوربین عقب می‌رود. از بالکن دور می‌شود. از ساختمان دور می‌شود. بالا می‌رود و حالا فقط یک شهر است با هزاران آدم غرق‌شده در سروصدا و شلوغی‌ها و روزمرْگی‌شان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر