۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

می‌ترسم نقطه

یک.دلم گریه‌کردن میخواست. نمیدونم همینطوری بود یا نه. مهم هم نیست. حاضر بودم براش زور بزنم تا اشکام بیاد. مثل وقتایی که تو روضه‌ها گریه‌ام نمی‌گرفت و عذاب‌وجدان می‌گرفتم. توی ذهنم موقعیت‌های مختلفی رو تصور می‌کردم که گریه‌ام گرفته و حالم خراب شده و عکس‌العمل مردم رو تو ذهنم می‌ساختمشون. مثلا سر کلاس مدیریت گریه‌ام گرفته و دارم با عجله‌ و هق‌هق کنان میرم بیرون از کلاس. یا اینکه وسط یه بحثی بغضم می‌گیره و دیگه نمی‌تونم حرف بزنم. دستام رو می‌ذارم رو چشمام و سعی می‌کنم مخفیشون کنم. همه‌ی این‌ها رو به خودم اومدم و دیدم ذهنم داره ناخودآگاه می‌سازدشون. میبینی؟ چقدر احمقانه‌ست. یا اینکه جلوی «م» گریه‌م میگیره و زارزار اشک می‌ریزم با این فرق که روم نمی‌شه سرم رو بزارم روی شونه‌اش و آروم بشم. حتا توی گریه‌ کردن‌هام هم جرأت ندارم. حتا توی رویاهام هم برای خودم متصور نمی‌شم تو رو. دقیقا همینقدر احمقانه.

دو. چند روزی هست که توی پس‌زمینه‌ی ذهنم از مرگ می‌ترسم. نمی‌دونم چرا و از کی شروع‌شد این قضیه ولی چیز خوبی نیست. ترس منفی‌ایه. از اون ترس ها که دلهره می‌گیرم و کاری از عهده‌ام برنمیاد. از اینکه یک روز میرسه که نباشم، که نباشیم. از تصور نبودنم می‌ترسم. چه با وجود خدا و چه بی‌ وجود خدا. از اینکه انقدر مرگ رو ندید می‌گیریم توی زندگی روزمرّه‌م (مون) هم می‌ترسم. خیلی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر