۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

آیینه‌ی زار

نشسته‌ام توی کتابفروشی. شبیه آرین است: یک سبیل نیمچه موتوری با موی کوتاه و ریشی که با ماشین زده است. می‌پرسد انگیزه‌ات چیست. جواب‌های دیشبم یادم می‌رود. تفت می‌دهم. می‌پرسد از خودت بگو. کم می‌آورم. می‌پرسد سه کتاب اخیری که خوانده‌ای چیست. می‌گویم «اندرآداب نوشتار» و «فارنهایت ۴۵۱» و؟ سومی یادم نمی‌آید. تصویر کتابخانه‌ام می‌آید جلوی چشمم و جاهایی که کتاب‌های دم دستی که دارم می‌خوانمشان را تویش می‌گذارم، ولی انگار همه کتاب‌ها بی‌اسم‌اند. همه‌شان یک مستطیل‌اند که فقط رنگ و ضخامتشان با هم فرق می‌کند. باز هم شروع کردم به تفت دادن و نتوانستم نام کتاب سوم را بگویم. نه اینکه اسم کتاب توی ذهنم نباشد، ولی دنبال سومین کتابی بودم که اخیرن خوانده‌ام. می‌توانستم اسم هر کتابی را که تا به‌حال خوانده‌ام را بگویم ولی دچار لجاجت لحظه‌ای با خودم شدم. لجبازی سر اینکه باید راستش را بگویم. اصلن مهم نیست که طرف بفهمد دروغ گفته‌ام یا بفهمد راست گفته‌ام، مهم تصمیم‌ها و احساسی‌ست که من سر تک‌تک حرف‌هایم دارم. اینکه من نباید دروغ بگویم. نباید چیزی بگویم که نبوده. اینکه چیزی بگویم که نیست، که وجود نداشته، که وهم باشد و به دیگران بگویم باورش کنید برایم غیرقابل قبول است.  بعد که از کتابفروشی آمدم بیرون همینطور حسرت بود که می‌خوردم سر اینکه چرا نمی‌توانم چس‌مثقال دروغ بگویم؟ دروغ که نه، صرفن یک کمی حقیقت تخلص شده، آنهم جایی که حق با من است. جایی که با دروغ گفتنم کار غیر اخلاقی‌ای نکرده‌ام و هر کس جای من باشد همان حرف‌ها را می‌زند. که شاید اصلن اسمش «دروغ» نباشد. یاد نگرفته‌ام که هر حرفی را نباید هر جایی زد و اسمش را گذاشت صداقت. بعضی وقت‌ها یاد ابوذر می‌افتم که گفتند «توی گونی‌ات چه حمل می‌کنی؟» و برگشت گفت «پیامبر». همه خندیدند و گذاشتند برود. بعضی موقع‌ها انقدر حرف‌هایم راست و احمقانه و مسخره‌اند که بهم می‌خندند. مسخره‌ام می‌کنند و احتمالن دیدشان نسبت بهم منفی می‌شود. این آخری بد تمام می‌شود برایم ولی خب می‌شود گفت «من جویی‌ام، من حال‌به‌هم زن‌ام!». اسمم را در این موقعیت می‌گذارند «بازنده» ولی اشتباه است. تا وقتی بازی نکنی نمی‌توانی بازنده باشی. من بازی نکردم. من در بدترین حالت می‌توانم... . نمی‌دانم اسمم را چه می‌شود گذاشت ولی خب من تا جایی که بشود زور می‌زنم بازی نکنم ولی اگر قرار به بازی بشود، امیدوارم نشود.

یک. چقدر بد می‌نویسم. اه. اه. باید یک دستی به اینجا بکشم. 

دو. دلم برای بلاگفا و کامنت‌هاش و بیشتر از همه آدم‌های وبلاگی تنگ شده. بلاگ‌اسپات شبیه یه جزیره‌ی دورافتاده‌ست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر