۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه

نیمه‌ی تاریک ماه




برای من مبهم بودی. ناشناخته بودی ولی بیشتر از هر کس دیگری می‌شناختمت. نبودی ولی همیشه زنده نگه می‌داشتمت. تار بودی ولی سعی می‌کردم تصورت کنم. لال بودی ولی بیشتر زمان‌ها با تو حرف می‌زدم. کور بودی و نمی‌دیدی اشتباهاتم را و من هم خودم را به کوری می‌زدم و نمی‌دیدم کوتاهی‌هایت را. خودخواه بودی و نمی‌ماندی و من هم لجباز بودم و دنبالت می‌آمدم. مثل آفتاب پشت ابر به بودنت یقین داشتم ولی تو شب‌ها بیرون می‌آمدی. مثل ستاره‌هایی که هستند و دیده‌ نمی‌شوند صرفا دلخوش می‌کردم به آلودگی‌های نوری و چشم‌های ضعیفم و می‌دانستم تو پس این دود‌ها و ابر‌ها و نور‌ها و چشم‌هایی که نمی‌بینند نگاهم می‌کنی. که امیدوارم فراموشت نکنم. اگر فراموشم کنی.

۲ نظر: