۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

و تمام نقطه. سر خط؟

رفتم پست سارا رو خوندم. مادرش فوت کرد. خیلی وقت بود مادرش مریض بود و نمی‌دونم حتی مریضیش چی بود ولی فوت کرد. نوشته بود «و تمام.». همین! توی سایت نشسته بودم دستم رو گذاشتم پشت سرم و قلاب کردم و از پنجره‌ی چرک گرفته‌ی سایت بیرون رو نگاه کردم. بدنم داغ کرده بود و توی سینم احساس ترشی کردم. آسمون رو نگاه کردم و باورم نمی‌شد. مرگ انقدر می‌تونه راحت و سریع باشه؟ انقد نزدیک؟ انقد ناجوانمرد؟ تا به حال اینطور غمگین نشده بودم از مرگ نزدیک یک نفر دیگه که حتی به من نزدیک هم نیست. این رو قبلا هم نوشته بودم که توانایی این رو دارم که توی ذهنم عاشق و غمگین و خوشحال و ناراحت و حتی عصبانی بشم. فقط و فقط توی ذهنم. حالا که توی این مساله چیزی توی ذهنم نیست. همه چیز واقعی‌ان. پس این پروسه‌ کاملا طبیعی‌ه. توجیه منطقی احساسات من یکی از احمقانه‌ترین کارای دنیاست که چند وقتی‌ هست بهش مشغولم.

یک.امیدوارم پینترست اون جای رویایی باشه که دنبالش بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر