۱۳۹۴ آذر ۱۳, جمعه

داداشی؟

نمی‌دونم از کجا و کی اینطوری شد که کسی به عنوان یه مرد روی من حساب باز نکرد. به عنوان یه کسی که می‌تونه دوستش داشته باشه و مثلا عاشقش بشه. بخواد دستاشو بگیره و باهاش خیابونا رو گز کنه. خیلی خوشبینانه بخوام نگاه کنم همه به عنوان یه «دوست» دوستم داشتن و به چشم یه «پسر» خیلی خوب بهم نگاه می‌کردن. به هر کس که مطمئن بود پشت خنده‌هام هیچ چیز خاصی نیست (هرچند اگر بود). برای هر دختری که کادو می‌گرفتم می‌دونست نیت خاصی پشتش نیست و عالم رفاقت هستش و این مزخرفات. شاید همه به اتفاق گاوبندی کرده بودن و من رو به عنوان یه لوزر تو جمعشون پذیرفته بودن که لایق ترحّمه. به عنوان کسی که پسر خوبی‌ه، حرفای خوب می‌زنه، فیلمای خوب می‌بینه، به دیگران کمک می‌کنه و مثل اینکه یه کم تنهاست. تنهایی می‌دهد ترحّم؟ تنهایی می‌دهد توجه بیشتر؟ تنهایی می‌دهد دوست‌داشتن بیشتر؟ نمی‌دونم. 
تنها چیز‌هایی که فهمیدم این بود که داشتن و رسیدن یکی نیستند. بعضی چیزها رو در عین داشتنشون نباید/ نمی‌تونی بهشون دست بزنی و باید بزاری روی طاقچه و صرفا نگاهشون کنی. که بیشترین نفعی که از اون‌ها به تو می‌رسه شاید اینه که در کنارتن. همین. نگاه کنی بهشون و حسرت بخوری. نگاه کنی بهشون و لعنت بفرستی. نگاه کنی بهشون و بغضت بگیره. نگاه کنی بهشون و... . داشتن و رسیدن یکی نیستند. بعضی‌ها به خیلی چیزها رسیدن که حتی نداشتنشون. حتی بعد رسیدن. حتی بعد موندگار شدنشون. شاید داشتن مرتبه‌ی بالاتر و والاتری‌ه. ولی نرسیدن چیز مزخرفیه. آدم می‌تونه صاحب کل دنیا باشه و بهشون نرسه. آدم می‌تونه صاحب کل دنیا باشه و هنوزم دلش تنگ باشه. بغض کنه و دلش بخواد برسه. به خودش امید بده که یه روز می‌رسه. که یه روز خوب میاد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر