۱۳۹۴ دی ۳, پنجشنبه

قطب جنوب




شب‌ه، تاریک‌ه. دراز کشیدم و دارم به سقف نگاه میکنم. چراغ خواب جدیدم رو دوست دارم. یادآور دوران مبهم و شیرین کودکیم‌ه. از بچگی‌هام مونده بود ته خونمون. ته اسباب و اثاثیه‌ی که چندبار تا حالا باز و بسته‌شون کردیم سالم مونده تا الان. خیابون ایران، خارج، ستارخان، قائم، قائم و معلوم نیست مقصد بعدیش کجاس. یه کره‌ی زمین‌ه که توش یه لامپه کوچیکه. یه لامپ کوچیک و قدیمی و پرمصرف. دلگیرم. نمی‌دونم چرا. شاید اگه می‌دونستم چرا اسمش نمی‌شد «دلگیری». شاید اسمش می‌شد فقدان، نداشتن یا هر چیز دیگه‌ای. یه بغض کوچیکی ته گلوم گیر کرده که نمی‌دونم چی‌کارش کنم. حتی نمی‌دونم چی‌کار کنم تا بدتر بشه. تا به گریه تبدیل بشه و بریزه بیرون و راحت‌تر بتونم بخوابم. مثل آبریزش بینی‌ه که نه بند میاد نه میشه رفت جایی تا یه فین حسابی کرد و فقط مجبوری با پاره‌های دستمال باقی‌مونده هی دماغتو بگیری و آخرشم زخم میشه‌. آره زخم میشه. حالت وسط خوب نیست. به قول یکی اگه میخوای کار غلطی رو انجام بدی درست انجام بده. پشیمون شدن بعضی وقتا خوب نیست. برگشتن، نیمه‌کار گذاشتن و رها کردن. دراز کشیدم و فکر می‌کنم کجای کار رو رها کردم، کجا برگشتم و کجا آدم نیمه‌ها بودم! شاید همه جا! دراز کشیدم و به قطب جنوب روی چراغ خواب خیره شدم و فکر می‌کنم من حتی مثه این چراغ‌خواب هم نبودم! من نتونستم که باشم...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر