یک وقتهایی هم هست که هیچ کاری نمیتونی برای رفع دلتنگیت بکنی. میشینی عکس نگاه میکنی، آهنگ گوش میدی، به لیست کانتکتهات نگاه میندازی، به لیست فیلمات نگاه میکنی ولی آخر سر میبینی نه هیچ عکس و ترک و آدم و فیلمی نیست که کارتو راه بندازه. اونوقته که به معنای واقعی کلمه ناراحت میشی و غمگین و شروع میکنی به خاطره بازی. مثل کندن زخم پوست میمونه. عذاب میکشی، درد داره، ولی یه آرامشی اون ته ته میبری که باعث میشه ادامهش بدی. همینطور فکر میکنی و فکر میکنی تا آخر سر خوابت ببره. صبح که پا میشی در بهترین حالت، همه چی خوبه فقط جای یه زخم کنده شده رو تنت مونده که کاریشم نمیشه کرد. تاوانیه که باید داد.
۱۳۹۴ مرداد ۶, سهشنبه
۱۳۹۴ مرداد ۲, جمعه
بسمالله
اولین پست رو نمیدونم چه جوری شروع کنم. توی بلاگفا مینوشتم مدت مدیدی اما یهو به ذهنم رسید اینجا بنویسم. دیدم بلاگفا خیلی برای دیگران مینویسم. همش دیگران میان توی ذهنم. نه اینکه از آدمای شناس بترسم و این حرفا، ولی خب همین که یه سری آدم هستن که برات مهمان باعث میشه جور دیگه بنویسی. قراره اونجا تبدیل بشه به دریملندم و یه بخش ذهنیم که همش در حال رویا بافیه و رویا مینویسه مثه میرا. قرار نیست اینجا بخوام نویسنده بشم. قراره فقط بنویسم. آزاد و رها.
اشتراک در:
پستها (Atom)