اصولا دلتنگی مسالهای نیست که حل شدنی باشه. همیشه هست و کاریشم نمیشه کرد. یک جایی خوندم که میگفت :«بودن ذاتش دردناکه. اگر این بودن لذتبخش هم باشه فرقی نداره، چون این بودن همراه با لذت رو هم حتی باید جمع کنی و بری». دلتنگی و غم ذات ماجراست و خوشیهایی که هست باید ساخته بشن. غمگین بودن سطح پایین انرژی ماست که همه بهش تمایل داریم و توش پایدار میشیم. انرژی از دست میدیم که به اونجا برسیم و توش میمونیم. غم مثل یه حالت گذار و یه عادت ماهیانه سرمون میاد و ما مجبوریم نوار بهداشتی بزاریم. همین. این مسائل زیاد ربطی به داشتن یا نداشتن کسی توی زندگی نداره. اون زمان دلت میخواد گریه کنی. حالا اگه کسی بود که رو شونش گریه کنی که چه بهتر، و گرنه تنها توی تختت گریه میکنی. این چیزا توی ماهیت گریه کردن هیچ تاثیری نمیذاره. روزها و ساعتها میان و میرن و واقعیت پسزمینهی همهی این چیزا در جریانه. فقط ما بعضی اوقات انقدر ذهنمون درگیر میشه که چشمون ناخودآگاه به روی واقعیت بسته میمونه و اسمش میشه سرخوشی، خوشحالی یا دِ بست پارت آو لایف!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر