از یه جایی به بعد زندگیم شد دوپاره. زندگیم شد یه آدم که درس میخونه، تفریح میکنه، در ظاهر همهچی داره، دشمن نداره و در نهایت یه سری اسکل بهش حسرت میخورن. یه آدم دیگه هم هست که میاد وبلاگ مینویسه، آدرسشو به هیشکی نمیده، از اجتماع بیزاره، میخواد سر به تن هیشکی نباشه، همه رو جاج میکنه، به خودش قولهایی میده که هیچوقت اجراشون نمیکنه و اون آدم دیگه حسرتشو میخوره. شخصیت دوگانه چیزیه که همه ازش حرف میزنن. همه چسناله میکنن که این کسی که لبخند رو لبشه درد داره و زورکی میخنده و همه جا میگن دارن درداشونو تحمل میکنن. به قول فاطمه میگفت به یه سریها هم باید گفت که بزارین من از بدبختیهام بگم، بعد یه وقت اختصاص میدم به شما تا بهم ثابت کنین از من بدبختترین!! آره، همه میگن این خود واقعی من نیست، ولی درصدهاشون فرق داره با هم. من هم همین چیزها رو میگفتم، تا وقتی که کمکم به خودم اومدم و دیدم که اون آدم دوم داره وارد زندگی آدم اوله میشه. ترسناکه، نه؟ اینکه یه کسی که نیست رو خلق کنی و بیاد جایگزینت بشه. مثل لباس سیاه اسپایدرمن که به بادش داد. خودش بهش بها داد. خودش اجازه داد ولی آخر سر که خواست بره نمیرفت. آخر سر که خستهشده بود ازش نمیرفت. برای رفتنش هزینه داد. شاید زیاد. ما هم مجبور میشیم هزینه بدیم. اگر بخوایم بره باید هزینه بدیم. شاید نه، صبر کن! چرا بره؟ چرا؟ من تو اجتماع جوری رفتار میکنم که ملت فکر کنن واقعا خبریه. جوری توییت میکنم انگار منظوری دارم. زندگیم انقدر شبیه مردابه و هیچ پستی و بلندیای نداره جوری رفتار میکنم و بهش کشمکش اضافه میکنم تا شاید یه درام احمقانهای ازش دربیاد. تخممرغ خالی رو رنگ میکنم و بهش لعاب میدم در حالی که خالیه، فشار بیاد بهش میشکنه و پودر میشه. همه تو بیرون فکر میکنن «اوه مای گاد! این پسره چه زندگیه خفنی داره!» همه فکر میکنن تو اون گوشهموشههای زندگیم خیلی چیزا خوابیده. جرات حقیقت که بازی میکنیم من همیشه حقیقتو انتخاب میکنم و وقتی از زندگی واقعی و پوچ من خبردار میشن، میگن چقدر دیوثه که داره جر میزنه وسط بازی! قانع نمیشن که خالیه. که پوچه. که هیچی نیست. که واقعا هیچی نیست. از یه زمانی به بعد هر چی پتانسیل اجرا تو زندگیم بود رفت توی مغزم. شدن داستانهایی که تو مغزم درست میشدن. شدن فکرهای بیسروتهای که امونم نمیدادن. تبدیل شدن به یه سری افکار احمقانه که جرات تحقق نداشتن. هر چقدر که زمان بیشتر میگذشت فکرهام عقبتر و عقبتر رفتن و احتمال عملی شدنشون به صفر میل کرد. دو تیکه شدم، آدمی که زندگی میکنه و قبول کرده افکارش تحقق پیدا نمیکنن، جلو میره و سعی میکنه با هزار بدبختی یه ذهن منطقی داشته باشه که بتونه باهاش جوری زندگی کنه که دیگران سرکوفت نزنن بهش. آره! ملاکش شده دیگران و هر چندوقت یه بار مسائل مهمشو با دیگران مطرح میکنه چون خودش خیلی وقته که نمیتونه برای مسائل مهمش تصمیم بگیره. خیلی وقته که فکر میکنه اگه اینکار رو بکنه دیگران قطعا بهش میخندن، به حماقتش میخندن، به سادگیش میخندن. مجبوره با دیگران صحبت کنه، نظرشونو بپرسه و چون اسمشو دیگه نمیشه گذاشت مشورت، همونها رو مستقیم اجرا بکنه. تیکهی دوم ولی نه، اینطوری نیست. هنوز امید داره که یه روز یه جایی فکراشو اجرا میکنه. اون دوردورا هنوز هم به تیکهی واقعی پوزخند میزنه و با اون چراغ کوچیکش جلو و جلوتر میره. خودشو با دیگران مقایسه میکنه و هر روز دورتر میشه از دیگران. توی ذهن شخصیت اول نشسته و هر چند وقت یه بار پیف پیفی میکنه از این حجم تفاوتها! آره، دیکتهی ننوشته رو همه بیست میشن. تا وقتی رویاپردازی کنی همه چی خوبه. همه چی کوله. همه چی مثل عکسای پینترسته. آره! ذهن خیلی قابلیتها داره که یکیش هم بهگا دادن منه. تا کی جدل؟ کیمیخواد کم بیاره؟ کی میخواد بفهمه که اون روز نمیرسه؟ کی میخواد بفهمه اون روز کذایی همین دیروز و امروز وفرداییه که میخواد بیاد و قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته؟ نمیفهمه! مثل یه بچهی پنجسالهی تخس همینطور پاشو میکوبه زمین و میگه من ازینا میخوام. من ازینا میخوام. من ازینا میخوام. (صدای عرعر بچه)
یه بار بهت گفتم همه چی دست خود آدمه و تنها راهش همینه.ولی به نظرم که
پاسخحذفSleep on your problems when it's 4 in the morning.
جوابه واقعا.همه چی اسفبار تر به نظر میاد تو اون ساعت.