تجربهها اصولن سخت بهدست میآیند. اینکه یک جایی بالاخره قبول میکنم که باید گاردم را نزدیکتر بگیرم. در برابر آدمها محافظهکارتر باشم. دروغ نگویم ولی تمام حقیقت را هم نگویم. اینکه بعضی حقیقتها را اصلن نیازی نیست به بازگو کردنشان حتا فکر کنم. نه اینکه درونگرا بشوم و هیچی از خودم بروز ندهم، ولی کمتر حرف بزنم: چون طی زمان فهمیدم که آدمهای دوروبرم بیشتر میخواهند از حرف زدن من آتو بگیرند تا با من معاشرت کنند، بیشتر میخواهند از این حرفزدن خودشان را ارضا کنند تا برقراری رابطه و صحبت کردن. تجربهها اصولن سخت بهدست میآیند. تجربههای زیادی از اطرافیانم شیندهام و میشنوم و احتمالن خواهم شیند ولی خب من آدمی نیستم که تجربهها را بدون هزینه دادن گوش کنم و عمل کنم بهشان. مرض دارم. کرم دارم. باید حتمن یک جا و یک زمانی سخت به فاک بروم تا تجربهی عزیز بهدستآمده را آویزان کنم ته تجربههای دیگری که خودم زحتمشان را کشیدهام. اینکه آدمهای دوروبرم را هم غربال کنم را هم میدانستم ولی خب عمل نمیکردم. آدمهای دوروبرم بیشازحد زیاد شدند و شروع کردند مثل خوره به جانم افتادن. من تا حد خیلی زیادی آدم اجتماعیای هستم ولی انگار دیگر نمیشود کاریش کرد. انگار دیگر وقتش رسیده که غربال کنم، آدمهایی که با آنّها همفکری میکنم، آدمهایی که دردودل میکنم و آدمهایی که حداقل پیش خودم بهشان رفیق میگویم. غربال کردن چیز بدی نیست، صرفن از بینظمی ذهنی جلوگیری میکند، فکر و ذهن و دنیای واقعی سوت و کورتر میشود، چتهای تلگرام کمتر میشوند و از آنطرف چند نفر داری که میتوانی دلخوش کنی بهشان. بیاوری توی گاردت و بکنیشان عزیزدردانهی خودت. اینها همانهایی هستند که با رفتنشان و بیمحلی و نه گفتن و دوریشان احتمالن غمگین بشوم. آره، تعدادشان فکر کنم پنجتا هم نشود ولی خب هم برای خودم و هم برای همان پنجتا همهچیز بهتر میشود. رابطه شفافتر میشود، حرفها نابتر بشوند احتمالن و آینده هم روشنتر میشود. یا باید گاردت را بالا بگیری و همه را تویشان راه بدهی و مدیریت کنی حرفها و آدمها و رفتارهایشان را، کارهایی که محول میکنی بهشان و صرفن میتوانی «اعتماد» کنی و امیدوار باشی که آدمهای خوبی باشند در لحظه. یا اینکه گاردت را پایین بگیری و هزینهاش را هم بپردازی. همین. من اولی بودم. گاردم بالا بود. هزینهی زیادی دادم سر رفتارهای دیگران که سرشان کسی را نمیتوانستم مواخذه کنم جز خودم. اعتماد کردن به دیگران احتمالن یکی از خطرناکترین و حساسترین کارهاییست که میشود آدم توی زندگی نکبتش بکند و من بدون چشمداشت به آینده و خوشبینانه اینکار را کردم. بدون استرس. نتیجهاش هم چیز مزخرفی شد که احتمالن باید تا مدتها جمش کنم.
یک. آدم مگه فرندز نمیبینه که بخنده؟ چرا باید غمگین بشه خب یه آدم؟
دو. من معتاد شدم به خوشحال کردن دیگران به هر روش احمقانهای. من مسئول این گه نیستم. باید ترک کنم این مرض رو.
سه. برخلاف روند طبیعی رفتارم کاری میکنم زجر بکشی، حتا اگه من زجر بکشم. تا عادت کنم. تا عادت کنیم.
یک. آدم مگه فرندز نمیبینه که بخنده؟ چرا باید غمگین بشه خب یه آدم؟
دو. من معتاد شدم به خوشحال کردن دیگران به هر روش احمقانهای. من مسئول این گه نیستم. باید ترک کنم این مرض رو.
سه. برخلاف روند طبیعی رفتارم کاری میکنم زجر بکشی، حتا اگه من زجر بکشم. تا عادت کنم. تا عادت کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر