کمتر پیش میاد تا ناراحت بشم بهخاطر خودم. آخرینباری که گریه کردم روزی بود که به خاطر یه سری مسائل احمقانه، برای دومین بار ترمو مشروط شدم، با دوستم دعوا کردم و وقتی رسیدم خونه، پدرم داشت برای بار هزارم برای یه مسالهی احمقانه با لحن توهینآمیز با مادرم حرف میزد. موجودی که تو دنیا بیشتر از همه کس حتی پدرم دوستش دارم. اونجا بود که نمیدونم چی شد که دیدم دارم هقهق گریه میکنم. جلو مامانم مثل ابر بهار گریه کردم. گریهم مثل دوران دبستانم بود وقتی با دوستام سر نیمکت یا مثلا گروه دوستیهای دبستان دعوا میکردم. صدای هقهقم مثل همون موقع بود. فرقی نکرده بود. گریه، گریه بود. بچه شده بودم. جلوم آینه نبود ولی اگه خودمو میدیدم یقینا شبیه دبستانم شده بودم. با یه لب آویزون و بالاپایین شدنم. ده پونزده سال گذشته بود ولی هنوز همون علی بودم. هنوز بچه بودم. گریههام اینطوری شروع میشن که یه سوزشی وسط قفسه سینه میاد. یه سنگینی. یه بار و فشار. حس میکنی یه چیزی هست اونجا که میخواد زمینگیرت کنه، یه غدهس که سنگینی میکنه و فقط با گریه میاد بیرون. مثل یه چرکه که باید فین کنی تا خالی بشی. یه فین محکم. مامانم همیشه میگه برو دستشویی یه فین حسابی بکن تا «راحت شی». من اما از بچگی ترجیح میدادم فینفین کنم و خودآزاری کنم. ترجیح میدادم تا میتونم مجبور نشم خودمو خالی کنم. مجبور نشم اون صدای بلند خالیکردن رو مجبور بشن همه بشنون. فکر میکردم عیبه، زشته، خوب نیست. مثل گریه کردن بود، فکر میکردم سنگینی اون بار وسط سینه یعنی بزرگی، یعنی کار درست، یعنی مرد شدن. ولی اشتباه بود. باید میرفتم توی دستشویی و یه فین حسابی میکردم تا چرکها از اعماق حلقم خالی بشن. باید یه دل سیر گریه میکردم تا سبک میشدم. ولی افسوس که نکردم و مثل یه مرد متوهم نگهداشتم سنگینی رو. نگهش داشتم و فکر کردم برای خودم بهتره، برای دیگران بهتره، برای همه بهتره! انقدر نگه داشتم تا گریهکردن یادم رفت. دیگه داره کمکم حس خالیبودن و خالیشدن از یادم میره. سنگین میرم، سنگین میام، با یه سینهی سنگین حرف میزنم، با یه سینهی سنگین میخندم. فکر کنم همهی ما داریم به جای اینکه یاد بگیریم چطور خالی بشیم، یاد میگیریم چطور با یه سینهی سنگین بهتر فیلم بازی کنیم، بهتر بخندیم، بهتر شادی کنیم و حتی بهتر «ادای» غمگین بودن دربیاریم! ولی مشکل اینجاست که بعضیهامون همین رو هم هنوز یاد نگرفتن. بعضیها از بچگی تو فیلم بازی کردن استعداد نداشتیم، همین!
اون سنگینی رو خیلی خوب حس می کنم.کنم.بعضی موقع ها حس میکنی یه غمی با یه وزن زیاد رو قلبت سنگین هست و از یه طرف یک نوع خلا درونت فریاد میکنه. میدونم آخرم این حس از پا میندازتم.خالی از ابی رو حتما گوش کن
پاسخحذف