تقریبا یک هفته از تولدم میگذرد. شنبه یک اسفند هزار و سیصد و نود و چهار رفتم توی بیست و دو سالگی! ۲۲؟ عدد بزرگی نیست؟ ما آدمها قرار نیست با عدد بزرگ بشویم، با عدد جایگاه پیدا کنیم، با عدد دوستانمان عوض بشوند. عددها فقط با توجه به هدفها و رویاهام بزرگ و کوچک میشوند. بیستودو برای منِ الان شاید کم است. شاید فکر میکنم کلی وقت دارم. کلی زمان! دانشگاه را سر فرصت تمام میکنم (از شرش راحت میشوم)، شاید بروم یک رشتهی دیگر بخوانم. شاید بروم چندماهی توی کتابفروشی کار کنم، بروم شغلهای عجیب انتخاب کنم. میدانی؟ من در لحظه از زندگی توقع زیادی ندارم. پول برای یک زندگی معمولی + زمان زیاد +سلامتی. فعلا همین. انتظارات زیادی نیست، نه؟ پارسال که ۱ اسفند شده بود نگران بودم، نگران آینده. نگران اینکه فردا قرار است چهکار کنم؟ پارسال خیلی ناامید بودم و جلوی چشمهایم تاریک و مهآلود بود. نمیدانستم کجا میروم و از ندانستن اعصابم خورد بود. از ناشناخته بودن راه میترسیدم و از ترسهام عصبانی میشدم و غمگین. آره، از ترسهام غمگین میشدم. فکر میکردم دیگران حداقل یک مشعلی دارند، یک چراغقوهای، یک سوی چراغی، یا حداقل یک اطمینانی که پشت این مه و تاریکی قرار است روشن باشد، قرار است به جاهای خوب برسند. حداقل این اطمینان را داشته باشند که اگر هم به مقصدی نمیرسند، ته جاده به دره ختم نشود. هنوز هم که هنوزه نفهمیدم دیگران چطور با تاریکی سر میکنند. چراغ دارند؟ کسی از ماجرای بعد از تاریکی خبردارشان کرده؟ یا از نفهمیشان است که سرخوشانه راه میروند. امسال هم چیزی عوض نشد. تاریکی همان بود. تنها تفاوت این بود که با هر بدبختی توی این جاده «جلوتر» رفته بودم. همین. تاریکی همان است. ناهمواری همان است. آدمها همانها هستند. فقط من خستهتر شدم. از فکر کردن به بعدها، به آینده، به فردا. شاید هم میترسم. نمیدانم.در هر صورت تصمیم گرفتهام دیگر فکر نکنم. به بعدها، به آینده، به فردا. همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر