یک پستی نوشته بودم قبلا که نود و سه را نفهمیدم، که نبودنش بهتر است. نادیدهگرفتنش. الان هم آمدهام بنویسم ۹۴ خیلی زود رفت. اصلا نفهمیدم کی ترم شش آمد،کی بیست و یک سالم شد، کی اسفند شد و کی سال تحویلی که طبق معمول خوابیدم. شاید زمان عادی میگذرد و این منم که بیتفاوت شدم به گذشتنش و به عبور کردنش. شاید این منم که عین احمقها دنبال آرامشی هستم که به خودم وعده دادهام که میرسد. دنبال روزهایی هستم که رویاها خودشان تحقق پیدا کنند و من فقط انگار باید تا آن روز نگهشان دارم، همین.
قبلتر ها به گذشت زمان حسایتر بودم. این را از سر سفره هفتسین رفتنم، از روزشماریهای آخر سالم، از قول و قرارهایی که توی سال جدید به خودم میدادم و از دلهرهام (!) برای سال جدید میشد فهمید. ولی حالا انگار دارم سعی میکنم ترسم از آینده را با بیمحلی کردن به زمان نشان دهم. که بگویم «آره! تخمم هم نیست چی میخواد بسه» ولی در واقع تخمهایم دارد زیر بار ندانستنشان میترکد! همین. بله ! در «ظاهر» منم با انگشت وسطی افراشته به طرف آینده و قیافهای مصمم!
۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه
هب، ۹۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر