از کی و کجا را نمیدانم ولی از یک جایی به بعد خیلی چیزها را پس میزدم. پس میزنم. به خاطر موقتی بودنشان. به خاطر اینکه میدانم یک جایی و یک روزی باید بروند. باید بروم. که نمیشود برای همیشه ماند. بمانیم. میشود خودمان را گول بزنیم و بگوییم تا ابد و برای همیشه و فور اور و این کسشرها ولی خب به خودمان که نمیتوانیم دروغ بگوییم. دور و برم زیاد دیدهام که موقتی بودهاند و به همین موقتی بودن دلخوشند. که انگار پس از دائمی نشدن بریدهاند و به موقتی بودن دلبستهاند. یاد گرفتهاند که موقتی زندگی کنند، موقتی همدیگر را ببیند، موقتی پیش هم باشند، موقتی هم را دوست داشتهباشند و توی یک تعلیقی زندگی کنند. دروغ چرا، خیلی وقتها بهشان حسرت خوردم. حسرت میخورم. همین الان که اینها را مینویسم حسرت میخورم بهشان که با اینکه میدانند چند وقت دیگر توی یک جای دیگر و یک مکان دیگر و یک آدم دیگر و یک موقعیت دیگر زندگی میکنند و باز هم جوری رفتار میکنند که انگار تا آخر عمر همینجا نشستهاند و به همین چشمها زل زدهاند. که انگار تا آخر عمر نشستهاند و چیزی عوض نمیشود.
از یک جایی به بعد با غم از دست دادن نمیشد کنار بیایم. سختم بود. برای همین نرسیدن را ترجیح دادم بر نماندن. ترجیح دادم ناقص و ابتر زندگی کنم و دنبال کمال نسبی و دائمی«تر» ها باشم تا شب و روز به فکر موقتیهایی باشم که دیگر نیستند. که دیگر من نیستم. همین الان که اینها را مینویسم کابوسِ توی مغزم دائم تکرار میکند «تو نتوانستی برسی، نه اینکه نخواستی. تو نتوانستی برسی، نه اینک...» اینها همیشه با صدای خودم توی مغزم تکرار میشود که من تواناییاش را نداشتم. هی به من گوشزد میکند که شکستهایم را گردن اختیارم نندازم و قبولشان کنم. ولی دیگر فرقی نمیکند. دلیلش هر چه که باشد من به بعضی چیزها نرسیدم؛ چه موقتی، چه دائمی، چه با خواست خودم و چه با ناتوانی خودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر