۱۳۹۵ تیر ۲۱, دوشنبه

جای جدید، شاید یه آدم جدید

به دلایلی میرم یه جای جدید بنویسم، و به دلایلی آدرس رو نمی‌ذارم اینجا
اگر دوست داشتین کامنت بزارین یا بهم بگین بدم آدرسش رو.

۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه

نیمه‌ی تاریک ماه




برای من مبهم بودی. ناشناخته بودی ولی بیشتر از هر کس دیگری می‌شناختمت. نبودی ولی همیشه زنده نگه می‌داشتمت. تار بودی ولی سعی می‌کردم تصورت کنم. لال بودی ولی بیشتر زمان‌ها با تو حرف می‌زدم. کور بودی و نمی‌دیدی اشتباهاتم را و من هم خودم را به کوری می‌زدم و نمی‌دیدم کوتاهی‌هایت را. خودخواه بودی و نمی‌ماندی و من هم لجباز بودم و دنبالت می‌آمدم. مثل آفتاب پشت ابر به بودنت یقین داشتم ولی تو شب‌ها بیرون می‌آمدی. مثل ستاره‌هایی که هستند و دیده‌ نمی‌شوند صرفا دلخوش می‌کردم به آلودگی‌های نوری و چشم‌های ضعیفم و می‌دانستم تو پس این دود‌ها و ابر‌ها و نور‌ها و چشم‌هایی که نمی‌بینند نگاهم می‌کنی. که امیدوارم فراموشت نکنم. اگر فراموشم کنی.

۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

آیینه‌ی زار

نشسته‌ام توی کتابفروشی. شبیه آرین است: یک سبیل نیمچه موتوری با موی کوتاه و ریشی که با ماشین زده است. می‌پرسد انگیزه‌ات چیست. جواب‌های دیشبم یادم می‌رود. تفت می‌دهم. می‌پرسد از خودت بگو. کم می‌آورم. می‌پرسد سه کتاب اخیری که خوانده‌ای چیست. می‌گویم «اندرآداب نوشتار» و «فارنهایت ۴۵۱» و؟ سومی یادم نمی‌آید. تصویر کتابخانه‌ام می‌آید جلوی چشمم و جاهایی که کتاب‌های دم دستی که دارم می‌خوانمشان را تویش می‌گذارم، ولی انگار همه کتاب‌ها بی‌اسم‌اند. همه‌شان یک مستطیل‌اند که فقط رنگ و ضخامتشان با هم فرق می‌کند. باز هم شروع کردم به تفت دادن و نتوانستم نام کتاب سوم را بگویم. نه اینکه اسم کتاب توی ذهنم نباشد، ولی دنبال سومین کتابی بودم که اخیرن خوانده‌ام. می‌توانستم اسم هر کتابی را که تا به‌حال خوانده‌ام را بگویم ولی دچار لجاجت لحظه‌ای با خودم شدم. لجبازی سر اینکه باید راستش را بگویم. اصلن مهم نیست که طرف بفهمد دروغ گفته‌ام یا بفهمد راست گفته‌ام، مهم تصمیم‌ها و احساسی‌ست که من سر تک‌تک حرف‌هایم دارم. اینکه من نباید دروغ بگویم. نباید چیزی بگویم که نبوده. اینکه چیزی بگویم که نیست، که وجود نداشته، که وهم باشد و به دیگران بگویم باورش کنید برایم غیرقابل قبول است.  بعد که از کتابفروشی آمدم بیرون همینطور حسرت بود که می‌خوردم سر اینکه چرا نمی‌توانم چس‌مثقال دروغ بگویم؟ دروغ که نه، صرفن یک کمی حقیقت تخلص شده، آنهم جایی که حق با من است. جایی که با دروغ گفتنم کار غیر اخلاقی‌ای نکرده‌ام و هر کس جای من باشد همان حرف‌ها را می‌زند. که شاید اصلن اسمش «دروغ» نباشد. یاد نگرفته‌ام که هر حرفی را نباید هر جایی زد و اسمش را گذاشت صداقت. بعضی وقت‌ها یاد ابوذر می‌افتم که گفتند «توی گونی‌ات چه حمل می‌کنی؟» و برگشت گفت «پیامبر». همه خندیدند و گذاشتند برود. بعضی موقع‌ها انقدر حرف‌هایم راست و احمقانه و مسخره‌اند که بهم می‌خندند. مسخره‌ام می‌کنند و احتمالن دیدشان نسبت بهم منفی می‌شود. این آخری بد تمام می‌شود برایم ولی خب می‌شود گفت «من جویی‌ام، من حال‌به‌هم زن‌ام!». اسمم را در این موقعیت می‌گذارند «بازنده» ولی اشتباه است. تا وقتی بازی نکنی نمی‌توانی بازنده باشی. من بازی نکردم. من در بدترین حالت می‌توانم... . نمی‌دانم اسمم را چه می‌شود گذاشت ولی خب من تا جایی که بشود زور می‌زنم بازی نکنم ولی اگر قرار به بازی بشود، امیدوارم نشود.

یک. چقدر بد می‌نویسم. اه. اه. باید یک دستی به اینجا بکشم. 

دو. دلم برای بلاگفا و کامنت‌هاش و بیشتر از همه آدم‌های وبلاگی تنگ شده. بلاگ‌اسپات شبیه یه جزیره‌ی دورافتاده‌ست.

۱۳۹۵ خرداد ۱۹, چهارشنبه

فقط پنج‌تا!

تجربه‌ها اصولن سخت به‌دست می‌آیند. اینکه یک جایی بالاخره قبول می‌کنم که باید گاردم را نزدیک‌تر بگیرم. در برابر آدم‌ها محافظه‌کارتر باشم. دروغ نگویم ولی تمام حقیقت‌ را هم نگویم. اینکه بعضی حقیقت‌ها را اصلن نیازی نیست به بازگو کردنشان حتا فکر کنم. نه اینکه درونگرا بشوم و هیچی از خودم بروز ندهم، ولی کمتر حرف بزنم: چون طی زمان فهمیدم که آدم‌های دوروبرم بیشتر می‌خواهند از حرف زدن من آتو بگیرند تا با من معاشرت کنند، بیشتر می‌خواهند از این حرف‌زدن خودشان را ارضا کنند تا برقراری رابطه و صحبت کردن. تجربه‌ها اصولن سخت به‌دست می‌آیند. تجربه‌های زیادی از اطرافیانم شینده‌ام و می‌شنوم و احتمالن خواهم شیند ولی خب من آدمی نیستم که تجربه‌ها را بدون هزینه دادن گوش کنم و عمل کنم بهشان. مرض دارم. کرم دارم. باید حتمن یک جا و یک زمانی سخت به فاک بروم تا تجربه‌ی عزیز به‌دست‌آمده را آویزان کنم ته تجربه‌های دیگری که خودم زحتمشان را کشیده‌ام. اینکه آدم‌های دوروبرم را هم غربال کنم را هم می‌دانستم ولی خب عمل نمی‌کردم. آدم‌های دوروبرم بیش‌ازحد زیاد شدند و شروع کردند مثل خوره به جانم افتادن. من تا حد خیلی زیادی آدم اجتماعی‌ای هستم ولی انگار دیگر نمی‌شود کاریش کرد. انگار دیگر وقتش رسیده که غربال کنم، آدم‌هایی که با آن‌ّها همفکری می‌کنم، آدم‌هایی که دردودل می‌کنم و آدم‌هایی که حداقل پیش خودم بهشان رفیق می‌گویم. غربال کردن چیز بدی نیست، صرفن از بی‌نظمی ذهنی جلوگیری می‌کند، فکر و ذهن و دنیای واقعی سوت و کورتر می‌شود، چت‌های تلگرام کمتر می‌شوند و از آنطرف چند نفر داری که می‌توانی دلخوش کنی بهشان. بیاوری توی گاردت و بکنی‌شان عزیزدردانه‌ی خودت. این‌ها همان‌هایی هستند که با رفتنشان و بی‌محلی و نه گفتن و دوری‌شان احتمالن غمگین بشوم. آره، تعدادشان فکر کنم پنج‌تا هم نشود ولی خب هم برای خودم و هم برای همان پنج‌تا همه‌چیز بهتر می‌شود. رابطه شفاف‌تر می‌شود، حرف‌ها ناب‌تر بشوند احتمالن و آینده‌ هم روشن‌تر می‌شود. یا باید گاردت را بالا بگیری و همه را توی‌شان راه بدهی و مدیریت کنی حرف‌ها و آدم‌ها و رفتار‌هایشان را، کارهایی که محول می‌کنی بهشان و صرفن می‌توانی «اعتماد» کنی و امیدوار باشی که آدم‌های خوبی باشند در لحظه. یا اینکه گاردت را پایین بگیری و هزینه‌اش را هم بپردازی. همین. من اولی بودم. گاردم بالا بود. هزینه‌ی زیادی دادم سر رفتارهای دیگران که سرشان کسی را نمی‌توانستم مواخذه کنم جز خودم. اعتماد کردن به دیگران احتمالن یکی از خطرناک‌ترین و حساس‌ترین کارهایی‌ست که می‌شود آدم توی زندگی نکبتش بکند و من بدون چشم‌داشت به آینده و خوش‌بینانه این‌کار را کردم. بدون استرس. نتیجه‌اش هم چیز مزخرفی شد که احتمالن باید تا مدت‌ها جمش کنم.

یک. آدم مگه فرندز نمی‌بینه که بخنده؟ چرا باید غمگین بشه خب یه آدم؟

دو. من معتاد شدم به خوشحال کردن دیگران به هر روش احمقانه‌ای. من مسئول این گه نیستم. باید ترک کنم این مرض رو.

سه. برخلاف روند طبیعی رفتارم کاری میکنم زجر بکشی، حتا اگه من زجر بکشم. تا عادت کنم. تا عادت کنیم. 

۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه

مرغ و تخم‌ مرغ

وقتی غمگین میشیم آهنگ غمگین گوش میکنیم یا اینکه چون غمگینیم دستمون میره رو این آهنگا!؟ من همیشه پس و پیش رو قاطی می‌کردم. همیشه. یه جایی می‌رسید که به خودم می‌اومدم و می‌دیدم بین دو تا عامل گیر کردم. نمی‌دونستم اول کدوم بوده و بعدی رو به وجود آورده. مثلا اون موقع نمی‌دونستم چون تو رو دوست دارم می‌خوام شبیه‌ تو باشم یا اینکه چون ما به هم شباهت داشتیم، دوست داشتم؟ یا اینکه چون در حق من جفا می‌کنن من باز بهشون می‌خندم یا اینکه چون زیادی می‌خندم اونا باز هم گه‌کاری خودشونو می‌کنن؟ 

۱۳۹۵ خرداد ۴, سه‌شنبه

میگه مسلمون نیستم. میگم مسلمون نیستی

در مواجهه با آدم‌هایی که می‌بینم، قسمت‌های ناشناخته‌شان را به دلخواه خودم پر می‌کنم. اعتقاداتی که بروز نداده‌اند، رفتارهایی که نشان نداده‌اند و غیره. بعد که واقعیتشان را می‌فهمم کلا با آن آدم مثل یک شخصیت متغیر برخورد می‌کنم. بهش اعتماد نمی‌کنم، همیشه با یک سرباری توی ذهنم رفتارهاش رو تحلیل می‌کنم. آدم‌ها هیچ تقصیری ندارند توی این زمینه، این منم که درگیر یک دروغگویی به خودم هستم که می‌دانم یک زمان لو می‌رود و بی‌اعتمادم می‌کند.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

می‌ترسم نقطه

یک.دلم گریه‌کردن میخواست. نمیدونم همینطوری بود یا نه. مهم هم نیست. حاضر بودم براش زور بزنم تا اشکام بیاد. مثل وقتایی که تو روضه‌ها گریه‌ام نمی‌گرفت و عذاب‌وجدان می‌گرفتم. توی ذهنم موقعیت‌های مختلفی رو تصور می‌کردم که گریه‌ام گرفته و حالم خراب شده و عکس‌العمل مردم رو تو ذهنم می‌ساختمشون. مثلا سر کلاس مدیریت گریه‌ام گرفته و دارم با عجله‌ و هق‌هق کنان میرم بیرون از کلاس. یا اینکه وسط یه بحثی بغضم می‌گیره و دیگه نمی‌تونم حرف بزنم. دستام رو می‌ذارم رو چشمام و سعی می‌کنم مخفیشون کنم. همه‌ی این‌ها رو به خودم اومدم و دیدم ذهنم داره ناخودآگاه می‌سازدشون. میبینی؟ چقدر احمقانه‌ست. یا اینکه جلوی «م» گریه‌م میگیره و زارزار اشک می‌ریزم با این فرق که روم نمی‌شه سرم رو بزارم روی شونه‌اش و آروم بشم. حتا توی گریه‌ کردن‌هام هم جرأت ندارم. حتا توی رویاهام هم برای خودم متصور نمی‌شم تو رو. دقیقا همینقدر احمقانه.

دو. چند روزی هست که توی پس‌زمینه‌ی ذهنم از مرگ می‌ترسم. نمی‌دونم چرا و از کی شروع‌شد این قضیه ولی چیز خوبی نیست. ترس منفی‌ایه. از اون ترس ها که دلهره می‌گیرم و کاری از عهده‌ام برنمیاد. از اینکه یک روز میرسه که نباشم، که نباشیم. از تصور نبودنم می‌ترسم. چه با وجود خدا و چه بی‌ وجود خدا. از اینکه انقدر مرگ رو ندید می‌گیریم توی زندگی روزمرّه‌م (مون) هم می‌ترسم. خیلی.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۵, شنبه

به خودم آمدم انگار...

می‌توانم تو را توی ذهنم سازم، بزرگت کنم، با تو بیرون بروم، با تو زندگی کنم، با تو بخندم، گریه کنم، توی گودی گردنت صورتم را غرق کنم، چشم‌هات را ماچ کنم، بغلم کنی، باهام زندگی کنی، دوستت بدارم، دوستم بداری و بعد یک روز تو دیگر نباشی، نمی‌دانم چرا ولی نباشی. مثلا مرده باشی، رفته باشی، نیست شده باشی و هر چی. و بعد من از نبودنت غمگین بشوم. جدی جدی غمگین بشوم. از همانها که زیر قفسه‌ی سینه و بالای شکم یک احساس سنگینی می‌کنی. از همانها. شاید بگویی که من اصلا نبوده‌ام. آره. نبودی. الانم نیستی. هیچ‌وقت نبودی. شایدم هیچ‌وقت نباشی. ولی من غمگین می‌شم. چون نیاز دارم. شاید غمگین شدن هم مثل نیاز به غذا و نیاز جنسی باشد. نمی‌دانم ولی خب باید یک‌جوری تأمینش کنم. دارم مزخرف می‌گویم، نه؟

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

بابل



در انجیل آمده است که انسان‌ها برای رسیدن به بهشت شروع به ساختن یک برج (که بعدن به نام «بابل» معروف شد) کردند. خداوند از دست انسان عصبانی شد و این کار انسان را با ابداع زبان‌های مختلف که فهمیدنشان غیرممکن بود متوقف کرد. بابل به معنی سر و صدا و عدم ارتباط معنی پیدا کرد. حالا بابل عنوان فیلمی‌ست از ایناریتو. فیلمی که ساختار ساده‌ای برای فهمیدن دارد و از این حیث داستانش اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. فیلم از ۴ داستان به‌ ظاهر مجزا و دوراز هم ولی مرتبط تشکیل شده‌است. ۴ تکه که هر کدام داستان کوتاهی هستند برای خودشان. ما را به قلب خانواده‌های نابسامان از مغرب تا توکیو می‌برد، از مناطق مجلل و ثروتمند سن‌دیگو تا مناطق فقیر اطراف مرز مکزیک. فیلم سعی می‌کند تا جایی که می‌تواند بیرون بایستد: دوربینش را دستش می‌گیرد و سعی می‌کند ما را از زندگی مدرنِ کنونی فراتر ببرد و زمزمه‌های زیر پوست دنیای حاضر را نشان بدهد. از سادگی‌هایی که در زندگی‌ها حاکم است تا دغدغه‌ها و شیطنت‌ها و سرافکندگی‌هاشان. زندگی روتین یک خانواده‌ی عشایر. شیردوشیدنشان، سادگیشان، بچه‌هاشان، دید‌زدنشان،‌ اینکه دروغ می‌گویند، تریاک مصرف می‌کنند. دغدغه‌های یک مادر برای عروسی پسرش، حماقت‌هایش، گریه‌هایش، رقصیدن‌هایش، عشق‌بازیش. «بابل» امروزی سعی می‌کند بابل قدیم را تداعی کند. انسان‌های کمال‌طلبی که سعی در بالا رفتن از برج دارند در حالی که خدایی که جدا می‌اندازدشان خودشان هستند و نمی‌خواهند این را قبول کنند. بابل جهان امروز را بی‌اغراق تداعی می‌کند: جهانی که توسط تروریسم تهدید شده و توسط زبان، نژاد، پول و مذهب به چند بخش ناهمگون تقسیم شده است. بابل قضاوت نمی‌کند، هرچند چیزی که نشان می‌دهد خودش برای برداشت ما کافی‌ست. احتمالا دردناک‌ترین قسمت داستان مربوط به چیکو، دختر توکیویی باشد. لحظه‌ای که بدن لخت خودش را به‌نمایش می‌گذارد و استیصال و گریه‌ی بعدش احتمالا ماحصل فیلم در یک سکانس باشد. درماندگی‌اش از جنس همان درماندگی «امیلی»، مراقب آن دو فرزند باشد. همان گریه‌ی جلوی مامور پلیس وقتی می‌فهمد دیگر نمی‌تواند آن دو بچه را ببیند. به‌خاطر حماقت و اشتباهاتش. درماندگی‌اش از جنس گریه‌ی ریچارد جونز - برد پیت - باشد وقتی دارد پشت تلفن از پسرش درباره‌ی مدرسه‌اش می‌پرسد ولی به خاطر همسر تیر خورده‌ی توی بیمارستانش هق‌هق گریه می‌کند . در بابل «مقصر اصلی»‌ نداریم. نه پسری که برای آزمایش تفنگش دچار اشتباه می‌شود، نه «امیلی» که برای عروسی پسرش یک شیطنت کوچک می‌کند و نه «چیکو» که لال است و درمانده. شخصیت‌ها شاید حماقت بکنند ولی مقصر اصلی نیستند. مشکل اصلی آدم‌های بابل این است که نمی‌توانند ارتباط برقرار کنند، توی پیله‌ی خودشان فرورفته‌اند و حرف نمی‌زنند تا اینکه اتفاق بزرگی بیفتد. مگر اینکه یک نفر تا سرحد مرگ رفته باشد و مستاصل باشد تا ببوسیمش. تا ببخشیمش. مگر اینکه جرأت درخواست داشته باشیم و با جواب نه روبه‌رو شویم تا بفهمیم راه درست چیست. مگر اینکه... . ما نه برج بابلی داریم که ازش بالا برویم و نه اینکه کسی از بیرون می‌خواهد ما را از هم جدا بکند. این خود ماییم که برای همدیگر مانده‌ایم. باید همدیگر را بفهمیم و درک کنیم و ببخشیم. همین. ما «تنهاییم». مثل پلان آخر فیلم. پدر بالاخره دخترش را می‌فهمد. دختر بالاخره می‌فهمد پدرش سرمایه‌اش است. بالاخره فهمیدند که همدیگر را دارند فقط. دست روی شانه‌ی دختر می‌گذارد. بغلش می‌کند. دوربین عقب می‌رود. از بالکن دور می‌شود. از ساختمان دور می‌شود. بالا می‌رود و حالا فقط یک شهر است با هزاران آدم غرق‌شده در سروصدا و شلوغی‌ها و روزمرْگی‌شان.