میتوانم تو را توی ذهنم سازم، بزرگت کنم، با تو بیرون بروم، با تو زندگی کنم، با تو بخندم، گریه کنم، توی گودی گردنت صورتم را غرق کنم، چشمهات را ماچ کنم، بغلم کنی، باهام زندگی کنی، دوستت بدارم، دوستم بداری و بعد یک روز تو دیگر نباشی، نمیدانم چرا ولی نباشی. مثلا مرده باشی، رفته باشی، نیست شده باشی و هر چی. و بعد من از نبودنت غمگین بشوم. جدی جدی غمگین بشوم. از همانها که زیر قفسهی سینه و بالای شکم یک احساس سنگینی میکنی. از همانها. شاید بگویی که من اصلا نبودهام. آره. نبودی. الانم نیستی. هیچوقت نبودی. شایدم هیچوقت نباشی. ولی من غمگین میشم. چون نیاز دارم. شاید غمگین شدن هم مثل نیاز به غذا و نیاز جنسی باشد. نمیدانم ولی خب باید یکجوری تأمینش کنم. دارم مزخرف میگویم، نه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر