چشماش پر اشک شده بود. پف کرده بود و میخواست وانمود کنه که حالش خوبه. بچهها من حالم خوبه جدن. اکیام. لبخند هقهقگونهای میزد و نگاهمون میکرد. پشت اون خندههاش تا حالا غم ندیده بودم. ناراحتی ندیده بودم. همیشه شاد میدیدمش. همیشه خنده رو لبش بود. تو هپروت بود ولی گریه نمیکرد. چشماش درشت بود. درشتِ درشت. گریه دیدن اشک آدمو در میاره. حداقل اشک منو درمیاره. دیدن چشمای پفکردهی یه دختر باعث میشه چشمام بسوزن. تند تند پلک میزدم تا تو جمع گریهم نگیره. رومو برگردوندم و به تنها پناهم یعنی یه صفحه موبایل رو آوردم. الکی تلگرامو بالا و پایین میکردم و پلک میزدم. پلک میزدم و تو ذهنم به خودم قول میدادم که هیچوقت خواسته و ناخواسته اشک کسی رو درنیارم. اشک هیچ دختری رو درنیارم. اگه قرار نیست پیش کسی بمونم براش خاطره نسازم. اگه قرار نیست دستای کسی رو برای هوس بگیرم نه تا ابد، اون دستو پس بکشم. پیش خودم شعار میدادم. دوست نداشتم علت چشمای پفکردهی کسی باشم. دوست نداشتم خاطرهی گریهدار کسی باشم. همین. چیز زیادیه؟ به خدا که نیست...
۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه
۱۳۹۴ آبان ۸, جمعه
هر دوراهش حسرته
دو تا بودن یعنی انقدر سخته؟ دوتا شدن؟ دوتایی زندگی کردن؟ دوتایی ساختن؟ دوتا دوتا دوتا؟ ما سخت میگیریم یا واقعا انقدر سخته!؟ یکی رو پیدا کردن و باهاش یکسری چیزها رو ساختن؟ یکی میگفت زشته تو این سن پتو بغل کنیم شبا. زشته تنهایی به بارون زل زدن. زشته تنهایی سختیها رو تحمل کردن. زشته تنهایی لذت بردن. زشته. یکی دیگه هم میگفت : «هم پاییزه، هم بارونه، هم آهنگای خوب داریم، هم ژاکتای جیبدار داریم، پس دیگه چی میخوایم؟؟»
بیایم سخت نگیریم. لبخندا رو با لبخند جواب بدیم. سخت نگیریم. پروژهی عشق هراسی رو کنار بزاریم، لیو اد دِ مومنت کنیم و جلو بریم. ما ممکنه در هر صورت حسرت بخوریم. جلو رفتن و نرفتنمون حسرته. اولی برا اینکه راه اشتباهی رو رفتیم و باید برگردیم و پاک کنیم مسیر رو. دومی حسرت برای اینکه چرا نرفتیم؟ چرا جرات رفتنش رو نداشتیم. چرا و چرا و چرا. حسرت و حسرت و حسرت. بیایم قبول کنیم هر کاری هزینهای داره. تاوانی داره. ریسکی داره. ریسک فراموش کردن. ریسک از یاد بردن. خطر تنها موندن. کسی که دستی رو نگرفته باشه و با خندهی کسی نخندیده باشه، نداشتن دست و بغل و تحمل کردنش راحته.پتو بغل کردن واسش راحتتره. تنهایی زل زدن براش راحتتره. سخت هست ولی نسبت به کسایی که تجربهش رو داشتن براش راحتتره. یه ترِیدآفه. رنج کمتر و نپذیرفتن ریسک. یا پذیرفتن ریسک رنج بالاتر ولی احتمال موفقیت. گذشتن از این مرحله و رفتن به مرحلهی بعد. اگر مرحلهی بعدی درکار باشه البته...
در لحظه میخواستمش ولی خب هیچ وقت نمیشه...
خواستم بغلش کنم، صورتشو با دو تا دستام بگیرم، پیشونیشو ببوسم و بگم تو رو به هر کی میپرستی گریه نکن. بعد سرمو بزارم رو شونههاش و های های گریه کنم...
۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه
لوزرم یا خودمو به لوزری میزنم؟!
توی the fault in out starts یه سکانس داشت که پسره سیگار رو گذاشت روی لبش و گفت روشن نمیکنم و این کار باعث میشه من قویتر بشم. به چیزی که باعث میشه بهم ضرر برسه اجازه میدم تا روی لبم بیاد ولی نمیزارم جلوتر بیاد و کارش رو انجام بده. سیگار روی لب و روشن نکردنش باعث میشه قویتر بشم. این که آدم توانایی انجام کاری داشته باشه و اون کار رو نکنه باعث میشه قویتر بشه. به استیتی رسیدم که همه سیگارهای دور و برم رو میزارم روی لبم و روشن نمیکنم. همه سیگارها دور و برم ریختن و این هم نیست که نتونم برشون دارم و بزارم روی لبم. فندک هم هست حتی. ولی به دلیل نامعلومی روشنشون نمیکنم. دلم سیگار میخواد و نسخم. سیگارهای خوبی هم دور و برم هستن. ولی فقط میزارم روی لبم و باهاش پز میدم. تازه اگر پز بدم! آدمها فکر میکنن سیگار ندارم. با ترحم سیگار میدن بهم. با ترحم فندکشونو میگیرن زیر سیگارم و میگن بیا روشن کن. سیگارمو پس میکشم. نمیدونم چرا. و آدمها فکر میکنن احمقم که با این وضعیتم پس میکشمش. احمقم؟ خب طبیعتا آره. احمق بودن توی این اجتماع تا حدی میتونه حسن باشه و میتونه نباشه. من با این فکر که «احمق به نظر رسیدن بین یک سری احمق، نشون میده من خاصم و متفاوت و این خوبه» خودمو گول نمیزنم. احمق بودن بین یک سری احمق میتونه فاجعه باشه و به گات بده. منفی در منفی همیشه مثبت نمیشه. من فقط کارم این شده که بشینم فکر کنم ببینم چرا سیگار رو روشن نمیکنم؟ چرا چرا و چرا؟!
۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه
keep calm and make it..
رویا خیلی قشنگه و کمالطلبه ولی دستنیافتنی.واقعیت به اون اندازه قشنگ نیست یا حتی زشت و دردناکه ولی عوض دستیافتنیه و این شانس رو داره که میشه ساختش!
۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه
دوگانهی خیال و خیال؟
زندگیم شده دو قسمت. قسمتی که با دیگران هستم و فکر میکنم دنیای واقعی یعنی این. دنیای رئال و واقعی رو لمس میکنم و یقین پیدا میکنم که رویاها و فکرهام پوچند و ول معطل بودم تا الان. شک میکنم به فکرها و رویاها و دودل میشم برای پشت پا زدن به همهشون. این زندگی جمعی منه. زندگی ای که گاهی وقت فکر کردن بهم نمیده. میخندم با دیگران و فکرها و کارها و مشغلهها نمیگذارن که زیاد فکر کنم. که زیاد برم توی خودم. ممنون میشم از تمام فکرها و آدمها و مشغلههایی که نمیگذارند من برم به قعر چاه افکارم. تنها میشم. طبق قانون شکستن سکوت با خودم حرف میزنم. انگار بهم گفته باشند که اگه حرف نزنی میمیری و من مجبور میشم با خودم صحبت کنم. تلاش برای بقا. اینجاست که رویاها و فکرها دوباره هجوم میارند و ساخته و پرداخته میشن. با تنهاییم خو میکنم و رویا میبافم و مثل سم رخنه میکنند توی رگهام و تمام تلاشی که اون نیمهی دیگم توی مدت زمان دنیای واقعی کرده تباه میشه. تمام خونههای ساختهشده رو خراب میکنم و جاش رویا و فکر میزارم. مثل کندن زخم دست هم درد داره و هم لذتبخشه. توی این نوسان رویا و واقعیت همینطور میرم و میام. نمیخوام به هیچکدوم از تریدآفها تن بدم و سر یک کدوم بمونم. آدم موقعیت شدم. استیبل نبودن یکجا و یکزمان بیچارم میکنه. یکجا بین یک دوراهی و یک تصمیم جر میخورم. پام میمونه دو طرف این راهها و جر میخورم. از تلاش برای رسیدن و به جون خریدن ریسک و خطرهاش و رسیدن در رویاها و لبخند شیرین تنهایی دومی رو انتخاب کردم و از تلاش نکردن و حس موفقیت داشتنم مثل احمقها شاد و خوشحالم. بین این دو تا شخصیت زندگیم نوسان میکنم و فعلا سرگیجه نگرفتم. فعلا سرپام تا یه روزی که با مخ میخورم زمین. با مخ...
۱۳۹۴ مهر ۱۰, جمعه
صسهرع
برگشت به من گفت انقدر کمالگرا نباش! چرا واقعا حرفهای خودم رو به خودم برمیگردونن؟ مگه خودم اینا رو نمیدونم!؟ یعنی انقدر راحت ویژگیهای شخصیتیم رو بروز میدم!؟ یا اینکه چون دوست صمیمیم بود تونسته بود بفهمه اینهارو !؟ گفت مگه نمیگی هدف مسیر رسیدن به هدفه؟ پس چرا داری خلافش عمل میکنی!؟ من هول شده بودم. جلوی چهار پنج نفر باید جواب پس میدادم. نه اینکه جوابی نداشتم ولی نتونستم تمام جوابهایی که توی این چندروز به نتیجه رسیده بودم رو خیلی مختصر و مفید بگم. نتونستم. جوابهای بدی دادم و باعث شد یکبار دیگه برم توی یه لوپ چندروزهی فکر کردن و به گا رفتن. مشکل اینجاست که از تغییر میترسم. میترسم. همین. نگرانم. نگران آینده. از نرسیدن و نیمهکاره موندن بیزارم. آنتیگون. دارم به آنتیگون ایمان میآرم. نسخهی مذکر آنتیگونم انگار. کمالگرای کمالگرا. فقط حاضر نیستم برای هدفم جون بدم. حاضرم مفلوکیت رو تجربه کنم ولی تغییر رو نه. حاضر نیستم برای رسیدن به شرایط بهتر خطر کنم و تجربه کسب کنم. «دلم دیوانه بودن با تو را میخواست» رو حاضر نیستم ریسک کنم برای بهدست آوردنش. میشینم توی خونه تا یک نفر گیرم بیاد و همه چی خوب و خوش و خرم باشه و .. . خب فاک ایت. هیچوقت نمیشه. و همیشه تو میمونی و تنهایی و فکرهایی که سر و ته ندارن و ذلهت میکنن. این روزها نصف روز به یک مسیر فکر میکنم و نصف روز به یک مسیر دیگه و در هر کدوم از این افکار، به شدت به احمقانه بودن فکر دیگه پی میبرم. دیوانه شدم دیوانه...
اشتراک در:
پستها (Atom)