برگشت به من گفت انقدر کمالگرا نباش! چرا واقعا حرفهای خودم رو به خودم برمیگردونن؟ مگه خودم اینا رو نمیدونم!؟ یعنی انقدر راحت ویژگیهای شخصیتیم رو بروز میدم!؟ یا اینکه چون دوست صمیمیم بود تونسته بود بفهمه اینهارو !؟ گفت مگه نمیگی هدف مسیر رسیدن به هدفه؟ پس چرا داری خلافش عمل میکنی!؟ من هول شده بودم. جلوی چهار پنج نفر باید جواب پس میدادم. نه اینکه جوابی نداشتم ولی نتونستم تمام جوابهایی که توی این چندروز به نتیجه رسیده بودم رو خیلی مختصر و مفید بگم. نتونستم. جوابهای بدی دادم و باعث شد یکبار دیگه برم توی یه لوپ چندروزهی فکر کردن و به گا رفتن. مشکل اینجاست که از تغییر میترسم. میترسم. همین. نگرانم. نگران آینده. از نرسیدن و نیمهکاره موندن بیزارم. آنتیگون. دارم به آنتیگون ایمان میآرم. نسخهی مذکر آنتیگونم انگار. کمالگرای کمالگرا. فقط حاضر نیستم برای هدفم جون بدم. حاضرم مفلوکیت رو تجربه کنم ولی تغییر رو نه. حاضر نیستم برای رسیدن به شرایط بهتر خطر کنم و تجربه کسب کنم. «دلم دیوانه بودن با تو را میخواست» رو حاضر نیستم ریسک کنم برای بهدست آوردنش. میشینم توی خونه تا یک نفر گیرم بیاد و همه چی خوب و خوش و خرم باشه و .. . خب فاک ایت. هیچوقت نمیشه. و همیشه تو میمونی و تنهایی و فکرهایی که سر و ته ندارن و ذلهت میکنن. این روزها نصف روز به یک مسیر فکر میکنم و نصف روز به یک مسیر دیگه و در هر کدوم از این افکار، به شدت به احمقانه بودن فکر دیگه پی میبرم. دیوانه شدم دیوانه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر