چشماش پر اشک شده بود. پف کرده بود و میخواست وانمود کنه که حالش خوبه. بچهها من حالم خوبه جدن. اکیام. لبخند هقهقگونهای میزد و نگاهمون میکرد. پشت اون خندههاش تا حالا غم ندیده بودم. ناراحتی ندیده بودم. همیشه شاد میدیدمش. همیشه خنده رو لبش بود. تو هپروت بود ولی گریه نمیکرد. چشماش درشت بود. درشتِ درشت. گریه دیدن اشک آدمو در میاره. حداقل اشک منو درمیاره. دیدن چشمای پفکردهی یه دختر باعث میشه چشمام بسوزن. تند تند پلک میزدم تا تو جمع گریهم نگیره. رومو برگردوندم و به تنها پناهم یعنی یه صفحه موبایل رو آوردم. الکی تلگرامو بالا و پایین میکردم و پلک میزدم. پلک میزدم و تو ذهنم به خودم قول میدادم که هیچوقت خواسته و ناخواسته اشک کسی رو درنیارم. اشک هیچ دختری رو درنیارم. اگه قرار نیست پیش کسی بمونم براش خاطره نسازم. اگه قرار نیست دستای کسی رو برای هوس بگیرم نه تا ابد، اون دستو پس بکشم. پیش خودم شعار میدادم. دوست نداشتم علت چشمای پفکردهی کسی باشم. دوست نداشتم خاطرهی گریهدار کسی باشم. همین. چیز زیادیه؟ به خدا که نیست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر