زندگیم شده دو قسمت. قسمتی که با دیگران هستم و فکر میکنم دنیای واقعی یعنی این. دنیای رئال و واقعی رو لمس میکنم و یقین پیدا میکنم که رویاها و فکرهام پوچند و ول معطل بودم تا الان. شک میکنم به فکرها و رویاها و دودل میشم برای پشت پا زدن به همهشون. این زندگی جمعی منه. زندگی ای که گاهی وقت فکر کردن بهم نمیده. میخندم با دیگران و فکرها و کارها و مشغلهها نمیگذارن که زیاد فکر کنم. که زیاد برم توی خودم. ممنون میشم از تمام فکرها و آدمها و مشغلههایی که نمیگذارند من برم به قعر چاه افکارم. تنها میشم. طبق قانون شکستن سکوت با خودم حرف میزنم. انگار بهم گفته باشند که اگه حرف نزنی میمیری و من مجبور میشم با خودم صحبت کنم. تلاش برای بقا. اینجاست که رویاها و فکرها دوباره هجوم میارند و ساخته و پرداخته میشن. با تنهاییم خو میکنم و رویا میبافم و مثل سم رخنه میکنند توی رگهام و تمام تلاشی که اون نیمهی دیگم توی مدت زمان دنیای واقعی کرده تباه میشه. تمام خونههای ساختهشده رو خراب میکنم و جاش رویا و فکر میزارم. مثل کندن زخم دست هم درد داره و هم لذتبخشه. توی این نوسان رویا و واقعیت همینطور میرم و میام. نمیخوام به هیچکدوم از تریدآفها تن بدم و سر یک کدوم بمونم. آدم موقعیت شدم. استیبل نبودن یکجا و یکزمان بیچارم میکنه. یکجا بین یک دوراهی و یک تصمیم جر میخورم. پام میمونه دو طرف این راهها و جر میخورم. از تلاش برای رسیدن و به جون خریدن ریسک و خطرهاش و رسیدن در رویاها و لبخند شیرین تنهایی دومی رو انتخاب کردم و از تلاش نکردن و حس موفقیت داشتنم مثل احمقها شاد و خوشحالم. بین این دو تا شخصیت زندگیم نوسان میکنم و فعلا سرگیجه نگرفتم. فعلا سرپام تا یه روزی که با مخ میخورم زمین. با مخ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر