انقدر حجم اتفاقاتی که افتاده بود بالا بود که فرصت نمیکردم به تمام جنبههاش فکر کنم. نشسته بودم توی مترو و سعی میکردم فکر کنم که چرا نه؟ چرا لجبازی؟ منی که شعار زندگیکردنم هیجان داشتن بیشتر اون هست، چرا به این موقعیت نه میگم؟ چرا باید همچین فرصتی رو پشتپا بزنم بهش؟ برگشت گفت:«همه چیت جور شده دیگه خره! الان رو دور شانسی، اون از کار، اینم از این! همه چی داره واست جور میشه! داری لجبازی میکنی!» نمیدونم چرا. به تنهاییم عادت کردم. به دختر رویاهام عادت کردم. به شاهزادهای (پرنسس؟) که هیچوقت قرار نیست پیداش شه عادت کردم. هنوز بزرگ نشدم. هنوز انقدر بزرگ نشدم که تاوان تلف کردن چند سال از زندگی خودم و یک نفر دیگه رو بدم. هنوز باید به خودم فکر کنم. تو لاک خودم فرو برم و بخونم و بفهمم و درک کنم. هم خودم رو هم دیگران رو. مثل اینکه «آنتیگون» درونم هنوز هم که هنوزه چندوقت یکبار شورش میکنه و سر بلند میکنه و جلوی تصمیمهام رو میگیره. هنوز هم که هنوزه فکر میکنم زندگی اون چیزی هست که قراره بیاد، هنوز جرات مقابله با واقعیت رو ندارم. هنوز هم که هنوزه..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر