صفر مرزی

واگویه‌های ذهنی

۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه

۹۲ ، هب ، ۹۴

از بچگی از کلیشه بدم میومد. از بچگی که نه. از وقتی که یه ذره بیشتر میفهمیدم. از چیزهایی که دیگران به صورت بدیهی قبولش داشتن با نگاه شک میدیدمشون. تو راه‌هایی که همه پیشفرض قدم میزاشتند بهش من با احتیاط پاورچین پاورچین میرفتم. از همرنگ شدن بیزار بودم و وقتی به نتیجه مطلوبم که بی‌رنگ‌شدن بود میرسیدم از خودم بدم میومد و دوست داشتم بشم مثل همه. این تناقض از اول با من بود. از کلاس درس گرفته تا رفتار اجتماعی‌م. از یکرنگ نشدنم تا یکرنگ شدنم. هیچ‌وقت سعی نکردم بی‌دلیل خوشحال باشم چرا که چون دیگران خوشحالند. برای خودم دلیل می‌آوردم، با خودم کلنجار میرفتم، بحث میکردم و در آخر به این نتیجه میرسیدم که بخندم به روی همه. از غمگین بودن دیگران توی پاییز تا شاد بودن همه دم عید. از اینکه همه شور و حال دارن و من غمگینم، از اینکه همه مایوسن و من معتدل، از اینکه همه فاز برداشتند و من هنوز تو هپروت خودم موندم. فاز برداشتن گاهی وقت‌ها خیلی خوبه. همرنگ جماعت شدن، مثل همه شدن، مثل همه فکر کردن، مثل همه غمگین بودن، مثل همه دوست‌داشتن یک‌نفر و یا مثل همه متنفر بودن از یک نفر.
زمستون با همه‌ی بی‌محلیش به ما رفت و بهار برای چندمین سال متوالی داره میاد.کلیشه‌ی خوشحالی از نوروز و خرید دم عید و خنده‌های همه‌ روی لب‌هاشون برام همون حس مخالفت رو تداعی میکنه. حس جدال با این خوشحالی. حس تنفر از این همه شادی. مریضی شاخ و دم نداره. همین احساسات هم میتونه مریض باشه. همین افکار میتونه مریض باشه. بهم پی ام داد که «چطوریاس حالت شب سال نو؟» و نمیدونست که تا همین روز قبلش اصلا نمیدونستم عید نصفه‌شبه یا که روزه. نمیدونست که من چندساله که سال‌تحویل رو به اونجام هم نمیگیرم. ۹۴ داره میاد. احتمالا پنج ساعت و شیش دقیقه‌ی دیگه. اومدم مثل همه از ۹۳ بنویسم. که چه کارها که کردم و چه کارها که نکردم. چه گندایی که زدم به این زندگیم و چه پله‌هایی رو که بالا نرفتم. که نودوسه با من چی کار کرد و چی به من یاد داد و چیا ازم گرفت. ولی از اولش هم میدونستم نمیتونم این‌ها رو بنویسم. که شاید اصلا چیزی نبوده که بنویسم یا شاید هم من نمیتونم و دکمه‌های کیبوردم نمیکشه. که نودوسه هیچی نداشت برای من جز مشروطی یک ترم و فهمیدن بعضی چیزها و کنسل شدن کارگاه نویسندگی و از یاد رفتن تولدم و دوریم از بعضیا که میخواستمشون و نزدیکیم به بعضیا که نمیخواستم و دیدن یکسری فیلم و شنیدن یکسری آهنگ و اومدن بیرون از انجمن و ازدواج یک‌نفر که هم خوشحالم کرد و هم ناراحت و حسرت و حسرت و حسرت. نود و سه هیچی برام نداشت جز چندتا تجربه که باهاش منو هل میده به سمت نودوچار و کم‌کاریش رو با این کار سرپوش میزاره. که اگه بشونمش پشت میز محاکمه و سین‌جیمش کنم شاید به عنوان بدترین سال زندگیم معرفیش کنم. برا همین خودمو به اون راه میزنم و میزارم همین پنج ساعت هم فکر کنه کسی‌ هست و بعدش بره بشه یکسری عکس و خاطره و خنده و گریه. اره.زندگی بدون عشق سخته. دوستم راست میگفت. به سیگارش پک میزد و راست‌ترین حرفی رو که تا اون موقع ازش شنیده بودم رو میگفت. چیزی که خودم بهش رسیده بودم رو میگفت و من به حقانیت احساس خودم پی بردم. که زندگی بدون دوست‌داشتن سخته. که عینی‌ترین اتفاق زندگی گذر عمره و عینی‌ترین دلخوشی زندگی هم دوست‌داشتن. نمی‌خوام فاز بردارم که بگم باید از صدای جیک‌جیک گنجشک‌ها هم لذت برد و عشق ورزید و حتی به سنگ‌فرش خیابون هم با محبت نگاه کرد. نه. عشق چیزی نیست که منتظرش باشیم پیداشه. زندگی خیلی بی‌رحم‌تر از این حرف‌هاست که یهو بیاد خودشو گلستون کنه و فیلم زندگی هپی‌اند بشه. باید دنبال شاد بودن رفت. دنبال خوشی کردن. دنبال بی‌خیالی. دنبال بی‌غمی. شاید شادی نبود غم باشه همونطور که سرما نبود گرماست. نمیدونم. ولی تا اینجای کار که برای من اینطوری بوده. اگر اینطور نکنیم، اگر خوشی‌های زندگی رو نسازیم، اگر عقب بمونیم و غم زندگی رو بگیره اونوقته که باید شاشید تو زندگی اینطوری. این زندگی اگر همینطور پیش بره سیصد و پنجاه روز دیگه من میام و مینویسم نودوچار هم مالی نبود جز یکی دوتا اتفاق برجسته و سال بعدش و سال بعدش و سال بعدش. بعد مثلا توی نودوشیش ازدواج میکنم و میگم نودوشیش ممنونم به خاطر اینکه همسر عزیزتر از جونم رو بهم معرفی کردی. بعد توی چهارصدودو اولین دخترم میاد و میگم چهارصدودو ممنونم بابت این هدیه الهی. همینطوری میره جلو. و بعد یک سالی میرسه که دیگه این وبلاگ پست نمیزاره اونوقته که از اونور میگم «آهای، چهارصدو دوازده! ممنونم ازت که جوونمرگم کردی.» و همینطور سال‌ها پشت‌سر هم میان و میرن و میشن آلبوم عکس و خاطره و چندتا صدا و تصویر و فیلم. خب ؟ که چی ؟ کاش وقتی داریم (م) نودوچندرو یا چهارصدو چند رو گردگیری میکنیم و با احتیاط میزاریمش توی طاقچه‌ی عمرمون و به دفترچه‌های قبلیش نگاه میکنیم، لبخند رضایت بیاد نه حسرت پوچی این سال‌ها. سکانس‌های واضح و شاد با یه لبخند ناخودآگاه بیاد روی لب نه یه بغض نامعلوم از ناکجا توی گلو.
این زمان باقی‌مونده تا دراومدن صدای توپ و خنده‌ی ملت رو به پاک کردن بدی‌های نودوسه اختصاص میدم و قبولاندن این نکته که میشه از نودودو، حادثه‌ی فجیع نودوسه رو فاکتور گرفت و مثل هب از روش پرید و رفت به دنیای نودوچار. حتی اگه بدونی که با این روند زندگیت نودوچار بیچاره هم نمیتونه از پس من بربیاد و شاید روی نودوسه رو هم کم کنه. ولی امیدواری همیشه میتونه لبخند کذایی به لب بیاره. لبخندی که میدونی شاید واقعی بشه. شاید گفتن و امیدداشتن که چیز بدی نیست؟ هست ؟!

+ از اینکه نمیشه خوب و مثبت بنویسم بیزارم.
به قلم : کالیسور at ۲۱:۲۱
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ ها : از خودم, فاک‌دیس‌لایف

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

پیام جدیدتر پیام قدیمی تر صفحهٔ اصلی
اشتراک در: نظرات پیام (Atom)

.

.
تنها قانون اینجا اینه که رها بنویسم. به بعدش فکر نکنم

برچسب‌ها

  • بلند‌بلند فکر کردن‌هام (23)
  • از خودم (20)
  • احساسات (16)
  • فاک‌دیس‌لایف (15)
  • توییتر (14)
  • از تصمیم‌هام (11)
  • از معدود واقعیات زندگیم (11)
  • از حسرت‌هام (10)
  • حقیقت‌های تلخ (10)
  • خاطراتی که بعدها ساخته می‌شوند (10)
  • رویاها (8)
  • چیزهایی که باید در لحظه ثبت می‌شدند (8)
  • به روایت ۲۴ فریم (6)
  • خزعبل‌نوشت‌طور (6)
  • از دوستان (5)
  • از دیگران (5)
  • فکرکن‌بهش (5)
  • زندگی لای ورق‌ها (4)
  • زندگی (3)
  • از صداها (2)
  • جامعه (2)
  • خونه‌ی قبلی (2)
  • دوستی (2)
  • دیالوگ (2)
  • زندگی‌روزمره (2)
  • مرگ (2)
  • traveler (1)
  • عکس‌نوشت (1)
  • وبلاگی‌ها (1)
  • چت‌هام (1)
  • کار (1)

بايگانی وبلاگ

  • ◄  2016 (35)
    • ◄  ژوئیهٔ (1)
    • ◄  ژوئن (5)
    • ◄  مهٔ (7)
    • ◄  آوریل (8)
    • ◄  مارس (7)
    • ◄  فوریهٔ (5)
    • ◄  ژانویهٔ (2)
  • ▼  2015 (59)
    • ◄  دسامبر (5)
    • ◄  نوامبر (2)
    • ◄  اکتبر (7)
    • ▼  سپتامبر (38)
      • ص.س.ه
      • هشتگ مفهومی
      • آدما به رویاشون زنده‌ن
      • بارون میومد
      • قهقهه‌ی مستانه‌ام آرزوست...
      • دلم دیوانه بودن با تو را می‌خواست
      • هنرم اینه که بلدمت
      • شنیدی دستا معجزه میکنن؟
      • خانم؟
      • ایستگاه
      • مستر «ف»
      • فرهاد، بازی در نیار..
      • Dream within a dream
      • عنوان نداره
      • i don't know why...
      • قاب عکس
      • خودآزاری مزمن
      • وقتی هنوز جوانند
      • خودآزاری مزمن
      • عشق رویایی
      • دوگانه‌ی خیال و خیال
      • کپی برابر اصل
      • آدما به رویاشون زندن
      • یا اینکه اسکلم کلا!
      • آخر سر خودم صندلی زیر پامو میندازم
      • سلاخی
      • ۹۲ ، هب ، ۹۴
      • سرکارم عایا؟
      • دو روز، یک شب
      • فوبیای «دوستت دارم»
      • مهران مدیریِ گریونِ تو دادگاه
      • بدون عنوان
      • قربط
      • اول / دوم / آخر
      • دروغ / کلید / بدی
      • درخشش ابدی یک ذهن پاک؟
      • خب دیگه بسه بلاگفاک
      • شروع
    • ◄  اوت (5)
    • ◄  ژوئیهٔ (2)
زمینه ته نقش. با پشتیبانی Blogger.