۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه

هنرم اینه که بلدمت




همیشه توی رویاهام یه سکانس هست که دوستش دارم. یه سکانس که مثل سکانس در تالار اسرار هری‌پاتر بالاخره یه روز از درش میگذرم و میفهمم چه خبره. که امیدوارم پشت اون در مرگ سیریوس نباشه. یه سکانس محو توی یه جاده‌ی بین شهری توی خارج. توی ذهنم تمام رویاهام افکت پلوراید دارن. نمی‌دونم چرا ولی همیشه همینطوری بوده. شاید به خاطر اینکه دوربینای پلوراید دیگه تبدیل شدن به نماد خاطره‌بازی. عکسای مربعی که همون‌ لحظه چاپ میشن و از همون موقع چاپ تبدیل میشن به خاطره و دست به دست می‌چرخن. توی زاویه‌ی دوربین رویاهام همیشه خورشید داره اون گوشه نور می‌تابونه. یه نور کوچیک و مبهم. که فقط بگه خورشید هست. خورشیدش هم همیشه داره طلوع می‌کنه. توی رویاهام هیچ‌وقت خورشید غروب نمی‌کنه. به اندازه‌ی کافی غروب خورشید رو توی واقعیت دیدم. توی واقعیت همیشه چیزای تلخ تجربه میشن و توی رویاها چیزای خوب صرفا تصور میشن؟ چرا؟ می‌دونی چرا؟ انصافانه‌س آخه؟ نمی‌شد تمام چیزای خوب رو تجربه کنیم و چیزای بد و ترس‌هاش رو تصور؟ نمی‌دونم. لابد نمی‌شه دیگه. داشتم می‌گفتم. یه سکانس هست توی رویاهام که با هم توی یه ماشینیم. تو داری می‌خندی. یه قهقه‌ی بلند می‌زنی. ولی صدای موزیک انقدری هست که صداتو نشنوم. موزیکش برخلاف تصورت نمیگه تیک مای هند و فیل می و این چرت و پرتا. موزیکش یه آهنگه بیکلامه که ویالونش داره با روحمون بازی می‌کنه. پنجره‌ها پایینه و باد صبح داره می‌پیچه لای موهات. گفته بودم که خورشید همیشه داره طلوع می‌کنه توی رویاهام؟ پس میفهمیم صبحه و داره باد صبح‌گاهی میره لای موهات. اینکه چه بادی لای موهات بپیچه خیلی مهم‌ه. باد صبح‌گاهی سرده. خنک‌ه. آبی‌ه. موهای تو هم... موهای تو... لعنتی! اینجای رویامو دیگه نمیدونم. اینجای رویام همون پشت در تالار اسراره هری‌ه. موهات همون دستگیره‌ی دری‌ه که ته یه راهروی درازه و از لاش نور سفید میاد و هر وقت میام دستمو دراز کنم و دستگیره رو بچرخونم، از خواب میپرم. موهای تو همون میوه‌ی روی شاخه‌ی بلنده که دستم نمیرسه بهش. موهای تو. بوی موهات. رنگ موهات... خوش‌ به حال باد صبح‌گاهی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر