۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه

دوگانه‌ی خیال و خیال

تامبلرِ جان


هنوز آدم‌ها را نگاه می‌کنم و درذهنم داستان می‌بافم. داستان من و او. داستان من و آن‌ها. هنوز میزها و آدم‌های پشتش را نگاه می‌کنم داستانشان می‌کنم. حرف‌های آدم‌ها را می‌شنوم و فکر می‌کنم که دیالوگ کدام فیلم و کتاب احتمالی می‌توانند باشند. صحنه‌ها را نگاه می‌کنم و به پلان یکی از فیلم‌های محبوبم تبدیلش می‌کنم. آهنگ‌های بیکلام گوش می‌کنم و توی ذهنم فضا میسازم. آدم‌ها را با آهنگ‌ها مجسم می‌کنم. احساسات مردم توی خیابان و کافه و دانشگاه را با اوج و فرود آهنگ مجسم می‌کنم. مشکل از آنجا آغاز شد که وقتی به دنیای فیلم و موسیقی و کتاب پناه بردم نشد که برگردم. نمی‌دانم شاید هم می‌شد ولی من دوست نداشتم. درست این بود که در دوگانه‌ی واقعی و خیالی زندگی کنیم ولی من فقط خیالش را برداشتم و با خودم بردم توی تنهایی خودم و شروع کردم بازی کردن. خیال و تنهایی خیلی به هم می‌آمدند. خیلی. یار غار یکدیگر شدند.بعد از مدتی دل کندن از همدیگر سخت شد. ولی خب نه خیال و نه تنهایی هیچ‌کدام در زندگی واقعی کاربردی نداشتند. قدرت زیادی داشتند ولی خب به پای عمل که می‌رسید جا می‌زدند. زندگی خیلی زمخت‌تر از خیال و تنهایی بود. خیال فقط می‌توانست رویا بسازد. عملی کردنش با واقعیت بود. با زندگی. تنهایی فقط می‌توانست منفعل باشد. اما زندگی نه با رویا جلو می‌رفت نه با منفعل بودن. زندگی سخت‌تر از چیزی جلو رفت که فکر می‌کردم. هر بار که سعی می‌کردم گوشه‌ای از تنهایی و خیال و رویایم را عملی کنم، نمی‌شد و بیشتر توی ذهنم فرو می‌رفتم. هر بار سعی کردم یکی از جملات و دیالوگ‌هایش را حقیقی کنم توی ذوقم خورد. فکر می‌کردم می‌شود دو دنیا را یکی کرد ولی خب نمی‌شد. نمی‌شد و من ترجیح دادم توی مغزم گیر کرده باشم تا با واقعیت روبه‌رو شوم. واقعیتی که می‌گفت دو جور باید زندگی کرد. خلوتی توی رویا و تنهایی، و یا دست‌و‌پا زدن با زندگی زمخت روزمره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر