۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه

ایستگاه



ما جایی در خلوت‌هامان گم شده بودیم. یک جای کار را اشتباهی انجام دادیم. یک مسیر را نابه‌جا رفتیم. یک ایستگاه زودتر پیاده شدیم. یک حرف را اشتباه زدیم. یک نگاه را نابه‌جا کردیم. ما هردومان می‌دانستیم که گم شدن چه حسی دارد. پیدا نشدن. معلّق‌ شدن. ما گم‌شدن را دوست داشتیم. انکار نکن. بی‌خود بودن و با خود بودن را دوست داشتیم. ولی این بازی را بدون هم بلد نبودیم. اشتباه ما نابه‌جا رفتن و نرسیدن نبود. مشکل اینجا بود که این بازی را بدون همدیگر بلد نبودیم. مثل بریده شدن طنابی که فقط با آن می‌شود بالا آمد. ما طناب همدیگر بودیم. ما طناب همدیگر را بریدیم و حالا بدون هم گم شدیم. بدون هم اشتباه کردیم. و بدون هم در ترنی سوار شدیم که مقصدش را نمیدانستیم. بدون هم گم شدیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر