۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه

فرهاد، بازی در نیار..


بعد مثلا براش از حسرت‌هام میگم. که ده سال پیش به جای اینکه دست مادرتو بگیرم، ببرمش سینما و «در دنیای تو ساعت چند است؟» ببینیم، پاشدم با سه تا سیبیل نره خر رفتم. آره. حتما میگم براش. که یه وقت خریت‌های منو تکرار نکنه. که حسرت روی دلش نمونه. که سرنوشتش نشه فرهاد. نشه قابسازی که خیالشو قاب می‌کنه و توش زندگی می‌کنه. با واقعیتاش زندگی کنه، هر چند کم و کوچیک.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر