photo : hoda rostami |
روی مبل نشسته بودم. برگشتم نگاهش کردم. توی آشپزخونه بود. داشت اضافهی کیک تولد دیشبم را میخورد. طبق معمول تولد دونفرهی تنها. نگاهش خمار بود. خستهی خسته. گفتم خستهای مثه اینکه! با تکانِ سر تایید کرد. گفت چی میبینی سر شبی؟ گفتم درخشش ابدی یک ذهن پاک. برای چهارمین بار. گفت خسته نمیشی انقد اینو دیدی؟ گفتم نه. ظرفش را برداشت و آمد پیش من نشست. جیم کری میگفت «چرا هر زنی به من توجه نشون میده من عاشقش میشم؟» لم داد. سرش را گذاشت روی شانهی من. دست گذاشتم دور شانهاش. بوی کیک مانده میآمد. داشتم فکر میکردم اگر میخواستم ندا را نبینم، اگر به جایی میرسید که میخواستم بروم فراموشش کنم، اگر با دستهای خودم میخواستم خاطراتش را پاک کنم، جایی میرسید که مثل جیم کری دنبال راه برگشت باشم؟ دنبال راه فرار از دست پاکسازیش؟ همانطور مثل جیم چشمهایم را با دو تا دستم باز نگه میداشتم تا برگردم به دنیای واقعی؟ اصلا کاری میکردم که رویای دونفره خوابیدن روی یخها و نگاه کردن به ستارهها را فراموش نکنم یا اینکه...؟ صدای ضبط شدهی جیم کری داشت برای خودش میگفت «چه شکستی بدتر از این که این همه وقت بذاری پای یه نفر تا از آخر بفهمی که چقدر باهات غریبهست» باز هم همان ترسهای مسخره آمد سراغم. صحنهی آخر هر دو میخندند و شادمان توی برفها دنبال هم میروند. هر دو آن روی همدیگر را هم دیدهاند. آن روی دیگری که از همدیگر متنفر است و با این حال همدیگر را قبول کردهاند. پذیرفتهاند که میشود. چنگال روی زمین افتاد. به خودم آمدم. نفسهای ندا یکسان و آرام شده بود. بالاخره خوابش برده بود. ظرف کیک را گرفتم و روی میز گذاشتم. فیلم تمام شد ولی افکار من نه. بلند شدم. آرام سرش را روی کوسن گذاشتم. ملحفه کشیدم روش. چند ثانیه نگاهش کردم. از هجوم ترسهایم ترسیدم. کیک را توی یخچال گذاشتم و سعی کردم با هجوم افکار بخوابم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر