۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه

آدما به رویاشون زندن


یادم رفته چطور مینویسن. حرف دارم ولی زدنش رو نمیدونم چطوریه. چطور مینوشتم، چطور فکر میکردم. واقعیت این بود که نوشتن توی اینجا تا حدی به فکر کردن‌هام جهت میداد، همونطور که فکر کردن‌هام به اینجا جهت میداد. علاوه بر جهت دادن آرومم میکرد تا حدی. مثه یه چاه که درد دل کنم باهاش با این تفاوت که ته اون چاه یه چند نفری هم بودن که اکوی صدامو میشنیدن و یه جوابی هم میدادن گاهی. اینجا که پکید انگار یه تِرِدِ مغزم رفت. یه قسمت از مغزم که ساخته بودمش رفت. حال دوباره ساختنشو نداشتم یه جورایی. حال نبودنش رو هم نداشتم. من خیلی خستم. خیلی گشادم. خیلی مثل این حیوونه‌ام که میشینه یه جا و نگاه میکنه فقط. همه چیز یادم رفته. زندگیم روتین شده. فراز و نشیب پیشکش، اندازه یه ضربان قلب هم بالا و پایین نداره. فیلم، گرما، افطار، تلگرام، فیدلی، فیلم، کتاب، دانشگا، پروژه و و و ! این حقیقت که همه چیز عادی میشن همیشه رو اعصابمه. همه چیز. از عشق و این کوفتا گرفته تا رشته و علاقه و هر چی! زندگی روی عادته که میچرخه و مهم هم نیست که کارمند باشی و هر ساعت سر یه تایم مشخصی بلند شی بری یا اینکه مثلا یه کم منعطف‌تر! بالاخره یه روزه که میفهمی داری مثل نفس کشیدن ادامه‌ش میدی و اونوقته که به فاک میری. همه چیز یه روز عادی میشه و این بستگی به آدم داره که ببینه میتونه با این شرایط ادامه بده یا که نه، کلافه میشه! خیلیا هستن که با روزمرگی هم زندگی میکنن، خیلی هم خوب کنار میان، ولی من نمیتونم. مریضم. حس میکردم یه روز میاد که کلافگی و روزمرگی‌ه زندگیم از بین میره، یه نفر میاد که شاید از بین ببره، یه موقعیتی پیش میاد که از بین میره، یه چیزی بالاخره اتفاق میفته دیگه. به اون چیزی که از آسمون میخواد بیفته اعتقاد داشتم ولی خب نیفتاد. هیچی از آسمون نیفتاد و هیچی عوض نشد. خیلی فکر کردم به اینکه از زندگیم رضایت داشته باشم ولی نشد. چندسالی هست که بهش فکر میکنم و هنوز نشده. رضایت از زندگی نه اینکه همیشه خوشحال باشم. نه از این فازها که صبح‌ پا میشی به گل‌ها سلام کن! به صدای گنجشک‌ها گوش کن و ببین زندگی چقد خوبه! نه از این ک‌شرا. زندگی تخمی‌تر از اینه که بخواد با این چیزا قشنگ بشه. حس رضایتی که تو رو نگه داره تو زندگیت. یه حسی که با اینکه میدونی همه چی مزخرفه بتونی روی پای خودت وایسی. یه چیزی که تو پس زمینه‌ی زندگیت جریان داشته باشه. صبح که از خواب پا میشی، سختیا، راحتیا، خوشیا، غم‌ها و همه چی و با وجود همه‌ی اینا تحملشون کنی. بدونی که یه چیزی اون پس زمنیه هست که داریش. یه چیزی که چاله‌چوله‌های زندگیتو پر کنی باهاش. یه رویایی، یه چیزی که بدونی تحقق پیدا میکنه. آدمای بدون رویا خطرناکن. برای خودشون خطرناکن نه برای ما. آدمای بدون رویا هر چند با دلیل دست از رویاشون کشیده باشن باز هم یک جور دیگه فکر میکنن. رضایت از زندگی این نیست که همیشه خوشحال باشی، یا اینکه ناامید نباشی، یا اینکه بدونی یه روز خوب میاد، نه! غمگین بودن جزوی از زندگیه شاید حتی بیشتر از خوشحالیش. ناامید بودن هم همینطور. دنبال اون چیزی بودم که پَسِ زندگیم در جریان باشه و هنوز پیدا نکردم. هنوز توی تلاطم دریا بالا پایین میرم و دنبال یه تخته پارم که بهش بچسبم که تو بالا و پایین دریا باهاش باشم و دلم بهش خوش باشه. میدونی؟ زندگی دلخوشی میخواد هر چند واهی. هر چند توهم محض. آره. دلخوشی کلمه‌ی مناسبیه. دل‌خو‌شی ! دل‌خو‌شی !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر