۱۳۹۵ تیر ۲۱, دوشنبه
جای جدید، شاید یه آدم جدید
۱۳۹۵ خرداد ۲۹, شنبه
۱۳۹۵ خرداد ۲۸, جمعه
۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه
نیمهی تاریک ماه
۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه
آیینهی زار
۱۳۹۵ خرداد ۱۹, چهارشنبه
فقط پنجتا!
یک. آدم مگه فرندز نمیبینه که بخنده؟ چرا باید غمگین بشه خب یه آدم؟
دو. من معتاد شدم به خوشحال کردن دیگران به هر روش احمقانهای. من مسئول این گه نیستم. باید ترک کنم این مرض رو.
سه. برخلاف روند طبیعی رفتارم کاری میکنم زجر بکشی، حتا اگه من زجر بکشم. تا عادت کنم. تا عادت کنیم.
۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه
مرغ و تخم مرغ
۱۳۹۵ خرداد ۴, سهشنبه
میگه مسلمون نیستم. میگم مسلمون نیستی
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه
میترسم نقطه
یک.دلم گریهکردن میخواست. نمیدونم همینطوری بود یا نه. مهم هم نیست. حاضر بودم براش زور بزنم تا اشکام بیاد. مثل وقتایی که تو روضهها گریهام نمیگرفت و عذابوجدان میگرفتم. توی ذهنم موقعیتهای مختلفی رو تصور میکردم که گریهام گرفته و حالم خراب شده و عکسالعمل مردم رو تو ذهنم میساختمشون. مثلا سر کلاس مدیریت گریهام گرفته و دارم با عجله و هقهق کنان میرم بیرون از کلاس. یا اینکه وسط یه بحثی بغضم میگیره و دیگه نمیتونم حرف بزنم. دستام رو میذارم رو چشمام و سعی میکنم مخفیشون کنم. همهی اینها رو به خودم اومدم و دیدم ذهنم داره ناخودآگاه میسازدشون. میبینی؟ چقدر احمقانهست. یا اینکه جلوی «م» گریهم میگیره و زارزار اشک میریزم با این فرق که روم نمیشه سرم رو بزارم روی شونهاش و آروم بشم. حتا توی گریه کردنهام هم جرأت ندارم. حتا توی رویاهام هم برای خودم متصور نمیشم تو رو. دقیقا همینقدر احمقانه.
دو. چند روزی هست که توی پسزمینهی ذهنم از مرگ میترسم. نمیدونم چرا و از کی شروعشد این قضیه ولی چیز خوبی نیست. ترس منفیایه. از اون ترس ها که دلهره میگیرم و کاری از عهدهام برنمیاد. از اینکه یک روز میرسه که نباشم، که نباشیم. از تصور نبودنم میترسم. چه با وجود خدا و چه بی وجود خدا. از اینکه انقدر مرگ رو ندید میگیریم توی زندگی روزمرّهم (مون) هم میترسم. خیلی.
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۵, شنبه
به خودم آمدم انگار...
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه
بابل
۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه
بستنی طالبی
۱۳۹۵ اردیبهشت ۸, چهارشنبه
من بلد نیستم حرف بزنم
۱۳۹۵ اردیبهشت ۳, جمعه
ولم کن!
فکر کن بهش
تناظر یکبهیک
۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه
نداره
بدم میآد ازت
۱۳۹۵ فروردین ۱۵, یکشنبه
۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سهشنبه
عنوان مناسب
آدمهایی که اول برای پستشان عنوان انتخاب میکنند و بعد سر فرصت پستشان را مینویسند وکسانی که بعد از تمامشدن حرفهایشان تازه دنبال عنوان مناسب میگردند.
۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه
به کجا روی که آخِر...
۱۳۹۵ فروردین ۵, پنجشنبه
افق
من تنها عکس پینترستی که تونستم واقعیش کنم برای خودم، دیدن و گشت و گذار بین قفسهی کتابهای کتابفروشیهای انقلاب بوده. اونم تنهایی.
۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه
هب، ۹۵
یک پستی نوشته بودم قبلا که نود و سه را نفهمیدم، که نبودنش بهتر است. نادیدهگرفتنش. الان هم آمدهام بنویسم ۹۴ خیلی زود رفت. اصلا نفهمیدم کی ترم شش آمد،کی بیست و یک سالم شد، کی اسفند شد و کی سال تحویلی که طبق معمول خوابیدم. شاید زمان عادی میگذرد و این منم که بیتفاوت شدم به گذشتنش و به عبور کردنش. شاید این منم که عین احمقها دنبال آرامشی هستم که به خودم وعده دادهام که میرسد. دنبال روزهایی هستم که رویاها خودشان تحقق پیدا کنند و من فقط انگار باید تا آن روز نگهشان دارم، همین.
قبلتر ها به گذشت زمان حسایتر بودم. این را از سر سفره هفتسین رفتنم، از روزشماریهای آخر سالم، از قول و قرارهایی که توی سال جدید به خودم میدادم و از دلهرهام (!) برای سال جدید میشد فهمید. ولی حالا انگار دارم سعی میکنم ترسم از آینده را با بیمحلی کردن به زمان نشان دهم. که بگویم «آره! تخمم هم نیست چی میخواد بسه» ولی در واقع تخمهایم دارد زیر بار ندانستنشان میترکد! همین. بله ! در «ظاهر» منم با انگشت وسطی افراشته به طرف آینده و قیافهای مصمم!
۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه
مثل یه تاب، سوار روی یه درخت با یه غروب آفتاب
بودن یا نبودن
۱۳۹۴ اسفند ۷, جمعه
بیست و ۲
۱۳۹۴ بهمن ۲۴, شنبه
فمه
+ پسری که نه میتونه گریه کنه نه سیگار بکشه باید چیکار کنه دقیقا؟!
۱۳۹۴ بهمن ۲۰, سهشنبه
آنتیگون
میشه گم بشم و پیدا نشم؟
۱۳۹۴ بهمن ۱۳, سهشنبه
بغلم میکنی؟ خواهش.
۱۳۹۴ دی ۱۸, جمعه
خفه میشی؟ التماست میکنم! بگیر بخواب حداقل
۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه
دوباره میگیریم، سه دو یک! (نازش کن)
+ گوش کنیم