انقدر حجم اتفاقاتی که افتاده بود بالا بود که فرصت نمیکردم به تمام جنبههاش فکر کنم. نشسته بودم توی مترو و سعی میکردم فکر کنم که چرا نه؟ چرا لجبازی؟ منی که شعار زندگیکردنم هیجان داشتن بیشتر اون هست، چرا به این موقعیت نه میگم؟ چرا باید همچین فرصتی رو پشتپا بزنم بهش؟ برگشت گفت:«همه چیت جور شده دیگه خره! الان رو دور شانسی، اون از کار، اینم از این! همه چی داره واست جور میشه! داری لجبازی میکنی!» نمیدونم چرا. به تنهاییم عادت کردم. به دختر رویاهام عادت کردم. به شاهزادهای (پرنسس؟) که هیچوقت قرار نیست پیداش شه عادت کردم. هنوز بزرگ نشدم. هنوز انقدر بزرگ نشدم که تاوان تلف کردن چند سال از زندگی خودم و یک نفر دیگه رو بدم. هنوز باید به خودم فکر کنم. تو لاک خودم فرو برم و بخونم و بفهمم و درک کنم. هم خودم رو هم دیگران رو. مثل اینکه «آنتیگون» درونم هنوز هم که هنوزه چندوقت یکبار شورش میکنه و سر بلند میکنه و جلوی تصمیمهام رو میگیره. هنوز هم که هنوزه فکر میکنم زندگی اون چیزی هست که قراره بیاد، هنوز جرات مقابله با واقعیت رو ندارم. هنوز هم که هنوزه..
۱۳۹۴ مهر ۵, یکشنبه
۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه
آدما به رویاشون زندهن
این شده اصل اساسی زندگیم. هر وقت خسته میشم، هر وقت ناامید میشم، هر وقت غمگین میشم بهش فکر میکنم. باعث میشه که کمتر احساس تحلیل رفتن بکنم. این روزها به پروژهای که قراره به ثمر برسونیم فکر میکنم. رویایی فکر میکنم و تقریبا از هدف بودن گذشته کارم. اگر به کاری به عنوان هدف نگاه کنی براش تلاش میکنی، برنامهریزی میکنی و پیش میری. ولی من الان دارم به عنوان رویا نگاه میکنم بهش. فرقش این میشه که خیلی لحظهای تصمیم میگیرم راجع بهش و برنامه و دِدلاینی ندارم براش. به ویژِنهای سایت فکر میکنم و میگم که چه خوشگل! چه خفن! بعد تصمیم میگیرم یک کم تلاش کنم در راستاش. هر چقدر رویا بزرگتر، حسّ شیرینی فکر کردن بهش بیشتر و کار نکردن در راستاش هم به تبع بیشتر میشه. به رویای آیسک فکر میکنم و دیدن کل دنیا. حس خوبی میگیرم. حس میکنم که یه تارگتی دارم که براش دانشگاه کسشر رو تحمل کنم، زور زدن برای پول درآوردن رو قبول کنم، آدمای دورمو تحمل کنم. همهی اینا باعث میشه به صورت لحظهای امیدوار بشم و به تبعش هم به همون سرعت میتونم ناامید بشم و طبیعتا دلیلش رو نمیدونم. رویاپردازی و هدفداشتن دوتا چیز هستن که خوبیها و بدیهای خودشون رو دارند. ولی من همچنان طعم شیرین خیال رو ترجیح میدم...
۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه
بارون میومد
توی تاکسی بودم که به ذهنم خطور کرد. بعد هی با خودم تکرار کردم:
«ر شبیه مادرمه، ر شبیه مادرمه، ر شبیه مادرمه...»
«ر شبیه مادرمه، ر شبیه مادرمه، ر شبیه مادرمه...»
هنرم اینه که بلدمت
همیشه توی رویاهام یه سکانس هست که دوستش دارم. یه سکانس که مثل سکانس در تالار اسرار هریپاتر بالاخره یه روز از درش میگذرم و میفهمم چه خبره. که امیدوارم پشت اون در مرگ سیریوس نباشه. یه سکانس محو توی یه جادهی بین شهری توی خارج. توی ذهنم تمام رویاهام افکت پلوراید دارن. نمیدونم چرا ولی همیشه همینطوری بوده. شاید به خاطر اینکه دوربینای پلوراید دیگه تبدیل شدن به نماد خاطرهبازی. عکسای مربعی که همون لحظه چاپ میشن و از همون موقع چاپ تبدیل میشن به خاطره و دست به دست میچرخن. توی زاویهی دوربین رویاهام همیشه خورشید داره اون گوشه نور میتابونه. یه نور کوچیک و مبهم. که فقط بگه خورشید هست. خورشیدش هم همیشه داره طلوع میکنه. توی رویاهام هیچوقت خورشید غروب نمیکنه. به اندازهی کافی غروب خورشید رو توی واقعیت دیدم. توی واقعیت همیشه چیزای تلخ تجربه میشن و توی رویاها چیزای خوب صرفا تصور میشن؟ چرا؟ میدونی چرا؟ انصافانهس آخه؟ نمیشد تمام چیزای خوب رو تجربه کنیم و چیزای بد و ترسهاش رو تصور؟ نمیدونم. لابد نمیشه دیگه. داشتم میگفتم. یه سکانس هست توی رویاهام که با هم توی یه ماشینیم. تو داری میخندی. یه قهقهی بلند میزنی. ولی صدای موزیک انقدری هست که صداتو نشنوم. موزیکش برخلاف تصورت نمیگه تیک مای هند و فیل می و این چرت و پرتا. موزیکش یه آهنگه بیکلامه که ویالونش داره با روحمون بازی میکنه. پنجرهها پایینه و باد صبح داره میپیچه لای موهات. گفته بودم که خورشید همیشه داره طلوع میکنه توی رویاهام؟ پس میفهمیم صبحه و داره باد صبحگاهی میره لای موهات. اینکه چه بادی لای موهات بپیچه خیلی مهمه. باد صبحگاهی سرده. خنکه. آبیه. موهای تو هم... موهای تو... لعنتی! اینجای رویامو دیگه نمیدونم. اینجای رویام همون پشت در تالار اسراره هریه. موهات همون دستگیرهی دریه که ته یه راهروی درازه و از لاش نور سفید میاد و هر وقت میام دستمو دراز کنم و دستگیره رو بچرخونم، از خواب میپرم. موهای تو همون میوهی روی شاخهی بلنده که دستم نمیرسه بهش. موهای تو. بوی موهات. رنگ موهات... خوش به حال باد صبحگاهی...
شنیدی دستا معجزه میکنن؟
در خانواده معروفم به اینکه دستان دخترانهی دارم. دستهای ظریف و انگشتهای بلند. که اگر دختر بودم شاید کسی عاشق دستهایم میشد. از دستهایم به لبهایم میرسید و از لبهایم به چشمهایم و امیدوار بودم چیزی در چشمهایم ببیند که بماند و نرود.
خانم؟
خانم ببخشید، خانم؟ با شمام. بله! میشه بارون بشین ببارین تو قلبم؟ میشه؟ قول میدم خوب مراقبت کنم. خوبِ خوب! قول میدم. اولش یه دونهی کوچیکه، بعد کمکم جوونه میزنه. یه ساقهی نازک میاره. سبز کمرنگ، با یه برگ کوچیک. اون موقع خیلی نازه. همه دوستش دارن. همه با ظرافت باهاش برخورد میکنن. اگر هم کسی لهش بکنه همه عصبانی میشن. همه با هم متحد میشن که روی یه جوونهی گیاه پا نذارن! منم باهاشون متحد میشم. متحد میشم و اگر هم لازم شد زیرشو امضا میکنم. امضا میکنم که هیچوقت روی یه گیاه کوچولو که داره رشد میکنه پا نذارم. خانم باور کنید راست میگم. آخه پا گذاشتن روی جوونهی کوچولو کار زشتیه. مراقبت میکنم تا بزرگ بشه. بزرگ بزرگ! مثه یه درخت ستبر و تنومند که بشه زیر سایهش خوابید. بشه از آفتاب در امان موند. بشه بهش تاب بست و یه بچه رو موقع تابسواری نگاه کرد. خانم گفته بودم که نگاه کردنِ تابسواری یه بچه روی یه تابی که به درخت تنومند بسته شده باشه خیلی لذت بخشه؟ خانم تا حالا تابسواری یه بچه روی تابی که به درخت تنومند بسته شده باشه رو از نزدیک دیدید؟ خانم؟ خانم اصلا حواستون با من هست؟ ...
ایستگاه
ما جایی در خلوتهامان گم شده بودیم. یک جای کار را اشتباهی انجام دادیم. یک مسیر را نابهجا رفتیم. یک ایستگاه زودتر پیاده شدیم. یک حرف را اشتباه زدیم. یک نگاه را نابهجا کردیم. ما هردومان میدانستیم که گم شدن چه حسی دارد. پیدا نشدن. معلّق شدن. ما گمشدن را دوست داشتیم. انکار نکن. بیخود بودن و با خود بودن را دوست داشتیم. ولی این بازی را بدون هم بلد نبودیم. اشتباه ما نابهجا رفتن و نرسیدن نبود. مشکل اینجا بود که این بازی را بدون همدیگر بلد نبودیم. مثل بریده شدن طنابی که فقط با آن میشود بالا آمد. ما طناب همدیگر بودیم. ما طناب همدیگر را بریدیم و حالا بدون هم گم شدیم. بدون هم اشتباه کردیم. و بدون هم در ترنی سوار شدیم که مقصدش را نمیدانستیم. بدون هم گم شدیم.
مستر «ف»
داشتم نگاهش میکردم و هی به خودم میگفتم «نه، این یکی دیگه نه!». مشکل اینجا بود که من هر آدمی را میدیدم از او تصور کاملی در ذهنم میساختم. تصور یک آدمی که حداقل اشتباهاتش آنقدر بزرگ نیست و باگهای خیلی ریزی دارد که قابل چشمپوشیست. آدمها بسته به شخصیت و رفتارشان کمکم از دایرهی این آدمهای خیالی ذهنم بیرون میآمدند. بعضی همان چند دقیقهی اول، بعضی چند روز اول، بعضی چند هفته طول میکشید تا یک کاری بکنند که برای بار هزارم به خودم بگویم که آدم ها هیچ عَنی نیستند. که همه همان پخی هستیم که هستیم. اما بعضیها مدت بیشتری میمانند، خیلی زیاد. و حالا او داشت آخرین تلاشهایش را میکرد که در زمرهی این افراد خیالی ذهنم باقی بماند ولی خب او هم رفت. همه رفتند. و من همچنان ذهنم دنبال آدمهای کامل خیالیای میگردد که دوباره از دست بدهد...
فرهاد، بازی در نیار..
بعد مثلا براش از حسرتهام میگم. که ده سال پیش به جای اینکه دست مادرتو بگیرم، ببرمش سینما و «در دنیای تو ساعت چند است؟» ببینیم، پاشدم با سه تا سیبیل نره خر رفتم. آره. حتما میگم براش. که یه وقت خریتهای منو تکرار نکنه. که حسرت روی دلش نمونه. که سرنوشتش نشه فرهاد. نشه قابسازی که خیالشو قاب میکنه و توش زندگی میکنه. با واقعیتاش زندگی کنه، هر چند کم و کوچیک.
عنوان نداره
کارها روی روال بود. همه چیز تقریبا خوب بود. فکرم خالی شد. خالی. میدانید؟ فکرتان هیچ وقت نباید خالی شود. باید همیشه مشغول چیزی باشد. ذهن درگیر کارهای احمقانهی فردا باشد حتی. درگیر اینکه برود بنشیند جلوی تئاتر شهر و لم بدهد و کتاب بخواند و مثلا یادداشتی که خیلی وقت است قول نوشتنش را به خودش داده را بنویسد. به این فکر کند که مثلا میتواند فردا به جای رفتن و دیدن فیلم شهرام مکری، بلند شود برود بنشیند و پروژه ناتمامش را جلو ببرد. به این فکر کند که زندگی چقدر قشنگ است. چقدر همه چیز میتواند احمقانه و فانتزی خوب باشد. ذهن همیشه باید توی قسمتهای مثبت ذهن غوطهور باشد. قسمت فعال ذهن. قسمتی که به زندگی و جلو بردنش (هرچند احمقانه!) فکر کند. نباید خالی شود. نباید بیکار شود. آنوقت است که غوطهور میشود و به سمت قسمتهای منفی میرود. یکهو گلویم میگیرد. مثل وقتهایی که چشمهایم سیاهی میرود و جا و مکان نمیشناسد، غمم میگیرد. به معنای واقعی «غمم میگیرد». احساس غربت میکنم. نمیدانم از کجا بدبختیهایم آوار میشوند روی سرم. حتی بدبختیهایی که وجود ندارند هم ذهنم بازسازی میکند و در این راستا کمکم میکند. فرق ندارد کجا باشم. وسط قهقههی مستانهی دوستانم یا موقع خواب و دید زدن عکسهای پروفایل ملت. انگار هیچ فرقی نمیکند. یکهو ساکت میشوم. خاموش خاموش. طرز نگاهم هم عوض میشود. برداشتم باهاش صحبت کنم. شاید حواسم پرت شد و آرام آرام غوطهور شدم سمت نیمهی پر لیوان. نیمهی به ظاهر پر لیوان. دستم نمیرفت. نگاه میکردم و فلج شده بودم. حس میکردم باید تنهایی دوام بیاورم. تنهایی تنهایی. حس کردم حواسپرتی فقط خیانتیست که به حقیقت تنهایی خودم میکنم. گدایی پوچ برای تنها نبودن. قبلتر ها کسی میگفت:
«درد و رنجِ بودن و زندگی کردن، مثل موزیک متن، پسزمینهی زندگیمون پلی میشه. فقط گاهی اوقات حواسمون بیشتر میره سمت فیلم. برای نشنیدن موزیک متن باید صداش رو ببندی که صدای زندگی هم ناخودآگاه خفه میشه. صدای زندگی رو نمیشه ولی خفه کرد. بیکلام نمیشه زندگی کرد. مجبوریم به شنیدنش. تحمل کردنش.»
احساس کردم توی یه دریای بدون آب غوطهورم. دارم غرق میشم تو اعماق آب. نفس میکشم. ادای نفس کشیدنو در میارم. ولی حتی آب هم نمیره تو ریههام. هیچی نمیره تو ریههام. فقط به دیوار سیاه سقف نگاه میکنم. گریه هم حتی نمیتونم بکنم. دارم همینطور بیشتر و بیشتر میرم پایین. به خواب پناه میبرم. به رویا.
i don't know why...
Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To feel...
قاب عکس
روی دیوار عکسِ یک زن، یک پیرزن و یک قاب عکس خالی دیگر است. روی میز عسلی خاکگرفتهی کنار پنجره، کاکتوس کوچک، تنهاست و در نور غروب، قرمز تر شده است. ذرات غبار رقصکنان در نور غروب که از پنجره به داخل سرازیر شده است، به کف زمین مینشینند. زن همچنان از رویاهایش دست نمیکشد. روی کاناپه دراز کشیده و به سقف سبز لجنی و لکهی سیاه کوچک روی آن نگاه میکند. به روزهای خوش و به ساعتهای از دست رفته فکر میکند. به حرفهای گفته و به نگاههای دزدیده شده. به سوی چشم پیرزن در قاب عکس. به نگاههای آخرش. سوراخ حالا بزرگ و بزرگتر میشود. به لبخند توی عکس زن جوان فکر میکند. به حقیقی بودن لبخندش. به روزهای از دسترفتهای فکر میکند که میتوانستند بهتر ساخته شوند. بهتر تکرار شوند. بهتر به یاد بمانند. سیاهی بزرگ و بزرگتر میشود. لکهی سیاه حالا تقریبا نصف اتاق را پوشانده است. زن حالا به جای خالی لبخند مردی در قاب عکس خالی فکر میکند. به دستهایی که دستهایش را میگرفتند. به نرمی دستانش و به طراوت روزها. به لبهایی که میبوسیدنش. و به پاهایی که ترکش کردند. زن قطرهای از چشمانش سرازیر میشود. خورشید غروب کرده است. غبارها دیگر نمیرقصند. زن چشمانش را میبندد. حالا دیگر لکهی سیاه کل اتاق را پوشانده است. تاریکِ تاریک.
خودآزاری مزمن
+هنوزم دوستش داری؟
-نمیدونم.
+هنوز بهش فکر میکنی؟
-آره
+پس یعنی هنوز دوستش داری. فکر کردن بهش رو دوست داری؟
-همون موقع آره ولی بعدش نه. مثل کندن یه زخم دلنشینه ولی جاش میمونه.
+پس..
-آره، میخوای بگی من یه خودآزارم؟ آره. یه خودآزار احمق که دوس داره جای زخمای موندگارش هی بیشتر و بیشتر بشن. تا شاید دفه مواظب زخم شدن دستاش باشه.
وقتی هنوز جوانند
وقتی مردم هنوز کم و بیش جوانند و آهنگهای موسیقی زندگیشان در حال تکوین است، میتوانند آن را به اتفاق یکدیگر بسازند و مایهها را رد و بدل کنند اما، وقتی در سن کمال به یکدیگر میرسند، آهنگهای موسیقی زندگی آنها کم و بیش تکمیل شده است، و هر کدام یا هر شئ در قاموس موسیقی هر کدام معنی دیگری میدهد.
بار هستی / میلان کوندرا / ترجمه پرویز همایون پور
عشق رویایی
برای همهی ما تصورناپذیر است که یگانه عشقمان چیزی سبک و سست باشد، چیزی فاقد وزن باشد، میپنداریم عشق ما آن چیزی است که ناگزیر باید باشد، که بدون آن زندگی ما از دست رفته است. خودمان را متقاعد میکنیم که بتهوون، محزون و با موهای پریشان، «ضروری است» را خصوصا بهخاطر عشق بزرگ ما مینوازد.
بار هستی / میلان کوندرا / ترجمهی پرویز همایونپور
دوگانهی خیال و خیال
تامبلرِ جان |
هنوز آدمها را نگاه میکنم و درذهنم داستان میبافم. داستان من و او. داستان من و آنها. هنوز میزها و آدمهای پشتش را نگاه میکنم داستانشان میکنم. حرفهای آدمها را میشنوم و فکر میکنم که دیالوگ کدام فیلم و کتاب احتمالی میتوانند باشند. صحنهها را نگاه میکنم و به پلان یکی از فیلمهای محبوبم تبدیلش میکنم. آهنگهای بیکلام گوش میکنم و توی ذهنم فضا میسازم. آدمها را با آهنگها مجسم میکنم. احساسات مردم توی خیابان و کافه و دانشگاه را با اوج و فرود آهنگ مجسم میکنم. مشکل از آنجا آغاز شد که وقتی به دنیای فیلم و موسیقی و کتاب پناه بردم نشد که برگردم. نمیدانم شاید هم میشد ولی من دوست نداشتم. درست این بود که در دوگانهی واقعی و خیالی زندگی کنیم ولی من فقط خیالش را برداشتم و با خودم بردم توی تنهایی خودم و شروع کردم بازی کردن. خیال و تنهایی خیلی به هم میآمدند. خیلی. یار غار یکدیگر شدند.بعد از مدتی دل کندن از همدیگر سخت شد. ولی خب نه خیال و نه تنهایی هیچکدام در زندگی واقعی کاربردی نداشتند. قدرت زیادی داشتند ولی خب به پای عمل که میرسید جا میزدند. زندگی خیلی زمختتر از خیال و تنهایی بود. خیال فقط میتوانست رویا بسازد. عملی کردنش با واقعیت بود. با زندگی. تنهایی فقط میتوانست منفعل باشد. اما زندگی نه با رویا جلو میرفت نه با منفعل بودن. زندگی سختتر از چیزی جلو رفت که فکر میکردم. هر بار که سعی میکردم گوشهای از تنهایی و خیال و رویایم را عملی کنم، نمیشد و بیشتر توی ذهنم فرو میرفتم. هر بار سعی کردم یکی از جملات و دیالوگهایش را حقیقی کنم توی ذوقم خورد. فکر میکردم میشود دو دنیا را یکی کرد ولی خب نمیشد. نمیشد و من ترجیح دادم توی مغزم گیر کرده باشم تا با واقعیت روبهرو شوم. واقعیتی که میگفت دو جور باید زندگی کرد. خلوتی توی رویا و تنهایی، و یا دستوپا زدن با زندگی زمخت روزمره.
کپی برابر اصل
ژولیت بینوش: خواهرم با سادهترین مرد روی زمین که بهترین مرد زندگیش بوده ازدواج کرده. شوهرش لکنت زبون داره. خواهرمو صدا میکنه "ممممماری". خواهرم همیشه میگه زمان تولدش اسمش رو اشتباه نوشتن و تلفظ دقیق اسمش اینه "ممممماری"!
آدما به رویاشون زندن
یادم رفته چطور مینویسن. حرف دارم ولی زدنش رو نمیدونم چطوریه. چطور مینوشتم، چطور فکر میکردم. واقعیت این بود که نوشتن توی اینجا تا حدی به فکر کردنهام جهت میداد، همونطور که فکر کردنهام به اینجا جهت میداد. علاوه بر جهت دادن آرومم میکرد تا حدی. مثه یه چاه که درد دل کنم باهاش با این تفاوت که ته اون چاه یه چند نفری هم بودن که اکوی صدامو میشنیدن و یه جوابی هم میدادن گاهی. اینجا که پکید انگار یه تِرِدِ مغزم رفت. یه قسمت از مغزم که ساخته بودمش رفت. حال دوباره ساختنشو نداشتم یه جورایی. حال نبودنش رو هم نداشتم. من خیلی خستم. خیلی گشادم. خیلی مثل این حیوونهام که میشینه یه جا و نگاه میکنه فقط. همه چیز یادم رفته. زندگیم روتین شده. فراز و نشیب پیشکش، اندازه یه ضربان قلب هم بالا و پایین نداره. فیلم، گرما، افطار، تلگرام، فیدلی، فیلم، کتاب، دانشگا، پروژه و و و ! این حقیقت که همه چیز عادی میشن همیشه رو اعصابمه. همه چیز. از عشق و این کوفتا گرفته تا رشته و علاقه و هر چی! زندگی روی عادته که میچرخه و مهم هم نیست که کارمند باشی و هر ساعت سر یه تایم مشخصی بلند شی بری یا اینکه مثلا یه کم منعطفتر! بالاخره یه روزه که میفهمی داری مثل نفس کشیدن ادامهش میدی و اونوقته که به فاک میری. همه چیز یه روز عادی میشه و این بستگی به آدم داره که ببینه میتونه با این شرایط ادامه بده یا که نه، کلافه میشه! خیلیا هستن که با روزمرگی هم زندگی میکنن، خیلی هم خوب کنار میان، ولی من نمیتونم. مریضم. حس میکردم یه روز میاد که کلافگی و روزمرگیه زندگیم از بین میره، یه نفر میاد که شاید از بین ببره، یه موقعیتی پیش میاد که از بین میره، یه چیزی بالاخره اتفاق میفته دیگه. به اون چیزی که از آسمون میخواد بیفته اعتقاد داشتم ولی خب نیفتاد. هیچی از آسمون نیفتاد و هیچی عوض نشد. خیلی فکر کردم به اینکه از زندگیم رضایت داشته باشم ولی نشد. چندسالی هست که بهش فکر میکنم و هنوز نشده. رضایت از زندگی نه اینکه همیشه خوشحال باشم. نه از این فازها که صبح پا میشی به گلها سلام کن! به صدای گنجشکها گوش کن و ببین زندگی چقد خوبه! نه از این کشرا. زندگی تخمیتر از اینه که بخواد با این چیزا قشنگ بشه. حس رضایتی که تو رو نگه داره تو زندگیت. یه حسی که با اینکه میدونی همه چی مزخرفه بتونی روی پای خودت وایسی. یه چیزی که تو پس زمینهی زندگیت جریان داشته باشه. صبح که از خواب پا میشی، سختیا، راحتیا، خوشیا، غمها و همه چی و با وجود همهی اینا تحملشون کنی. بدونی که یه چیزی اون پس زمنیه هست که داریش. یه چیزی که چالهچولههای زندگیتو پر کنی باهاش. یه رویایی، یه چیزی که بدونی تحقق پیدا میکنه. آدمای بدون رویا خطرناکن. برای خودشون خطرناکن نه برای ما. آدمای بدون رویا هر چند با دلیل دست از رویاشون کشیده باشن باز هم یک جور دیگه فکر میکنن. رضایت از زندگی این نیست که همیشه خوشحال باشی، یا اینکه ناامید نباشی، یا اینکه بدونی یه روز خوب میاد، نه! غمگین بودن جزوی از زندگیه شاید حتی بیشتر از خوشحالیش. ناامید بودن هم همینطور. دنبال اون چیزی بودم که پَسِ زندگیم در جریان باشه و هنوز پیدا نکردم. هنوز توی تلاطم دریا بالا پایین میرم و دنبال یه تخته پارم که بهش بچسبم که تو بالا و پایین دریا باهاش باشم و دلم بهش خوش باشه. میدونی؟ زندگی دلخوشی میخواد هر چند واهی. هر چند توهم محض. آره. دلخوشی کلمهی مناسبیه. دلخوشی ! دلخوشی !
آخر سر خودم صندلی زیر پامو میندازم
آخرش این رویاهای بافتهشده یه طناب محکم میشن و میپیچَن دور گردنم و خفهم میکنن، میپیچَن و میپیچَن...
سلاخی
این مردهایی که همهی شادی و خنده و توانشون و زندگیشون برای آدمای غیر خونست و دریغ از توی خونه...
۹۲ ، هب ، ۹۴
از بچگی از کلیشه بدم میومد. از بچگی که نه. از وقتی که یه ذره بیشتر میفهمیدم. از چیزهایی که دیگران به صورت بدیهی قبولش داشتن با نگاه شک میدیدمشون. تو راههایی که همه پیشفرض قدم میزاشتند بهش من با احتیاط پاورچین پاورچین میرفتم. از همرنگ شدن بیزار بودم و وقتی به نتیجه مطلوبم که بیرنگشدن بود میرسیدم از خودم بدم میومد و دوست داشتم بشم مثل همه. این تناقض از اول با من بود. از کلاس درس گرفته تا رفتار اجتماعیم. از یکرنگ نشدنم تا یکرنگ شدنم. هیچوقت سعی نکردم بیدلیل خوشحال باشم چرا که چون دیگران خوشحالند. برای خودم دلیل میآوردم، با خودم کلنجار میرفتم، بحث میکردم و در آخر به این نتیجه میرسیدم که بخندم به روی همه. از غمگین بودن دیگران توی پاییز تا شاد بودن همه دم عید. از اینکه همه شور و حال دارن و من غمگینم، از اینکه همه مایوسن و من معتدل، از اینکه همه فاز برداشتند و من هنوز تو هپروت خودم موندم. فاز برداشتن گاهی وقتها خیلی خوبه. همرنگ جماعت شدن، مثل همه شدن، مثل همه فکر کردن، مثل همه غمگین بودن، مثل همه دوستداشتن یکنفر و یا مثل همه متنفر بودن از یک نفر.
زمستون با همهی بیمحلیش به ما رفت و بهار برای چندمین سال متوالی داره میاد.کلیشهی خوشحالی از نوروز و خرید دم عید و خندههای همه روی لبهاشون برام همون حس مخالفت رو تداعی میکنه. حس جدال با این خوشحالی. حس تنفر از این همه شادی. مریضی شاخ و دم نداره. همین احساسات هم میتونه مریض باشه. همین افکار میتونه مریض باشه. بهم پی ام داد که «چطوریاس حالت شب سال نو؟» و نمیدونست که تا همین روز قبلش اصلا نمیدونستم عید نصفهشبه یا که روزه. نمیدونست که من چندساله که سالتحویل رو به اونجام هم نمیگیرم. ۹۴ داره میاد. احتمالا پنج ساعت و شیش دقیقهی دیگه. اومدم مثل همه از ۹۳ بنویسم. که چه کارها که کردم و چه کارها که نکردم. چه گندایی که زدم به این زندگیم و چه پلههایی رو که بالا نرفتم. که نودوسه با من چی کار کرد و چی به من یاد داد و چیا ازم گرفت. ولی از اولش هم میدونستم نمیتونم اینها رو بنویسم. که شاید اصلا چیزی نبوده که بنویسم یا شاید هم من نمیتونم و دکمههای کیبوردم نمیکشه. که نودوسه هیچی نداشت برای من جز مشروطی یک ترم و فهمیدن بعضی چیزها و کنسل شدن کارگاه نویسندگی و از یاد رفتن تولدم و دوریم از بعضیا که میخواستمشون و نزدیکیم به بعضیا که نمیخواستم و دیدن یکسری فیلم و شنیدن یکسری آهنگ و اومدن بیرون از انجمن و ازدواج یکنفر که هم خوشحالم کرد و هم ناراحت و حسرت و حسرت و حسرت. نود و سه هیچی برام نداشت جز چندتا تجربه که باهاش منو هل میده به سمت نودوچار و کمکاریش رو با این کار سرپوش میزاره. که اگه بشونمش پشت میز محاکمه و سینجیمش کنم شاید به عنوان بدترین سال زندگیم معرفیش کنم. برا همین خودمو به اون راه میزنم و میزارم همین پنج ساعت هم فکر کنه کسی هست و بعدش بره بشه یکسری عکس و خاطره و خنده و گریه. اره.زندگی بدون عشق سخته. دوستم راست میگفت. به سیگارش پک میزد و راستترین حرفی رو که تا اون موقع ازش شنیده بودم رو میگفت. چیزی که خودم بهش رسیده بودم رو میگفت و من به حقانیت احساس خودم پی بردم. که زندگی بدون دوستداشتن سخته. که عینیترین اتفاق زندگی گذر عمره و عینیترین دلخوشی زندگی هم دوستداشتن. نمیخوام فاز بردارم که بگم باید از صدای جیکجیک گنجشکها هم لذت برد و عشق ورزید و حتی به سنگفرش خیابون هم با محبت نگاه کرد. نه. عشق چیزی نیست که منتظرش باشیم پیداشه. زندگی خیلی بیرحمتر از این حرفهاست که یهو بیاد خودشو گلستون کنه و فیلم زندگی هپیاند بشه. باید دنبال شاد بودن رفت. دنبال خوشی کردن. دنبال بیخیالی. دنبال بیغمی. شاید شادی نبود غم باشه همونطور که سرما نبود گرماست. نمیدونم. ولی تا اینجای کار که برای من اینطوری بوده. اگر اینطور نکنیم، اگر خوشیهای زندگی رو نسازیم، اگر عقب بمونیم و غم زندگی رو بگیره اونوقته که باید شاشید تو زندگی اینطوری. این زندگی اگر همینطور پیش بره سیصد و پنجاه روز دیگه من میام و مینویسم نودوچار هم مالی نبود جز یکی دوتا اتفاق برجسته و سال بعدش و سال بعدش و سال بعدش. بعد مثلا توی نودوشیش ازدواج میکنم و میگم نودوشیش ممنونم به خاطر اینکه همسر عزیزتر از جونم رو بهم معرفی کردی. بعد توی چهارصدودو اولین دخترم میاد و میگم چهارصدودو ممنونم بابت این هدیه الهی. همینطوری میره جلو. و بعد یک سالی میرسه که دیگه این وبلاگ پست نمیزاره اونوقته که از اونور میگم «آهای، چهارصدو دوازده! ممنونم ازت که جوونمرگم کردی.» و همینطور سالها پشتسر هم میان و میرن و میشن آلبوم عکس و خاطره و چندتا صدا و تصویر و فیلم. خب ؟ که چی ؟ کاش وقتی داریم (م) نودوچندرو یا چهارصدو چند رو گردگیری میکنیم و با احتیاط میزاریمش توی طاقچهی عمرمون و به دفترچههای قبلیش نگاه میکنیم، لبخند رضایت بیاد نه حسرت پوچی این سالها. سکانسهای واضح و شاد با یه لبخند ناخودآگاه بیاد روی لب نه یه بغض نامعلوم از ناکجا توی گلو.
این زمان باقیمونده تا دراومدن صدای توپ و خندهی ملت رو به پاک کردن بدیهای نودوسه اختصاص میدم و قبولاندن این نکته که میشه از نودودو، حادثهی فجیع نودوسه رو فاکتور گرفت و مثل هب از روش پرید و رفت به دنیای نودوچار. حتی اگه بدونی که با این روند زندگیت نودوچار بیچاره هم نمیتونه از پس من بربیاد و شاید روی نودوسه رو هم کم کنه. ولی امیدواری همیشه میتونه لبخند کذایی به لب بیاره. لبخندی که میدونی شاید واقعی بشه. شاید گفتن و امیدداشتن که چیز بدی نیست؟ هست ؟!
+ از اینکه نمیشه خوب و مثبت بنویسم بیزارم.
سرکارم عایا؟
نمیدانم از کی و کجا رویای سه سال بزرگتر بودن رفت توی لیست آرزوهایی که صرفا آرزو بودند. شاید بعد از دیدن تو و فهمیدن سنت. رفت جزو خواستنهایی که فقط نقششان این بود که اضافه شوند به لیست خواستنهام تا چیزی توی دلم کم و کسر نباشد. مثل کودکی که میخواهد بادبادکش برود تا بالای بالا. برود بیرون زمین. ولی خودش هم میداند که نمیشود. ولی این چیزی از خواستنش کم نمیکند.
هدف نوشتنم چسناله کردن از این نسل و این دوره و این مزخرفات نیست که این حرفها هم جای خودشان را دارند. بالاخره باید باشند کسانی که چسناله میکنندو از بیوفایی زمانه میگویند. سه سال بزرگتر بودن شاید مزایای فراوانی داشته باشد، نوستالژیهای اصیلتر، نسل بهتر، هدف مشخصتر، گذر از پلی که شاید آخرهای خراب شدنش بوده و نسل سه سال بزرگتر از من هم به زور از روش رد شدهاند. سه سال بزرگتر بودن از من که میشوند مرز دهه هفتاد و شصت، یک هزار و سیصد و هفتاد، شاید اوج دوران و پایان دههشصتیها بود. شاید طبق نظریه داروین، دههشصتیها همینطور به روند تکاملشان ادامه دادند و خطاهایی که کردند معلوم شد و کارهای نکردهشان را کردند و حالا نوبت نسلی بود که روی قله ایستادهو به اشتباهها و خوبیها اشراف کامل دارد و شاید درس گرفته و الان وقتش شده بشود آدم خوبه داستان. آخرین بازمانده از این طیف از آدمها. آدمی که میداند باید برود و سرازیری تند قله را در پیش دارد. میداند که فضا و محیط و جامعه و همه و همه و همه بعد از او تغییر میکنند که شاید عامل تغییر هم خودشان باشند ولی باید برود. از نسل سه سال بزرگتر از من هر چقدر که بخواهید میتوانم بنویسم برایتان ولی همهاش شاید اعترافات ذهن مریض و متوهم من باشد. شاید همه و همه توجیه الکی من باشند که احتمال زیاد همینطورند. من فقط میخواستم سه سال بزرگتر باشم تا اگر خیلی خوششانس بودم، شاید باز هم در همین دانشگاهی قبول میشدم که هستم و اگر خیلی خوششانستر بودم سلیقهام طوری بود که همرشتهای میشدیم و آنوقت اگر نمیشد که بشود آن که باید بشود، من میشدم بدبختترین انسان روی زمین. شاید هم خدا میدانسته که قرار است بشوم بدبختترین آدم روی زمین و برای همین هم من را سه سال دیرتر فرستاده به این جهنم که فقط بشوم یک آدم متوهم دارای آرزوهای دستنیافتنی. فقط یک آدمی که میخواهد بادبادکش زیادی بالا برود. بالای بالا.
یک. یادآوری به خودم: من اینجا برای خودم مینویسم. نه محتویات نه مخاطب به هیچکس مربوط نیست.
دو. لبخند دو نفره همیشه خوب نیست.
دو روز، یک شب
داستان فیلم در یک خط خلاصه میشود. زنی برای پسگرفتن شغلش باید مبارزه کند. دو روز، یک شب، داستان زنی به نام «ساندرا» است که به دلیل افسردگی مرخصی میگیرد و کارفرما میبیند که میشود با یک کارگر کمتر به کار ادامه داد. حال، کارفرما دو راه پیش روی کارکنان میگذارد: یا ساندرا اخراج میشود و کارکنان یکی ۱۰۰۰یورو پاداش میگیرند و یا ساندرا میماند و پاداش بیپاداش؛ و حال، ساندرا دو روز تا روز رایگیری دوباره وقت دارد تا نظر اکثریت را برماندن او تغییر دهد. دو روز آخر هفته که مردم برای تفریح و استراحت انتخاب میکنند، حال ساندرا باید به سرزدن به همکاران و جلب نظر آنها اختصاص بدهد. فیلم در نمایشدادن دو راهیها موفق عمل کردهاست. دوراهیهایی که انسانها ناگزیر بر سرش قرار میگیرند. دوراهی تصمیم. ازخودگذشتگی و تصمیم برای ماندن ساندرا و یا گرفتن ۱۰۰۰ یورو و ساماندهی زندگیای که شاید تعریفیتر از زندگی ساندرا نباشد. تصمیمهایی که بیشباهت به تصمیمهای «دوازده مرد خشمگین» نبودند. دوازده مردی که باید بر سر گناه و یا بیگناهی جوانی تصمیم میگرفتند، اینجا تبدیل شده بودند به کارکنانی که بین وجدان خودشان و حقیقت زندگی در نوسان بودند. کسانی که گریه میکردند و پشیمان بودند که چرا به مخالفت با ساندرا رای دادند و یا کسانی که ساندرا را شیّادی در قالب یک زن معصوم میدانستند که سعی دارد پاداش آنها را بدزدد. کسانی که با دلسوزی رای به ماندن میدادند و کسانی که از ترس دیگران رای بر رفتن ساندرا. و گویی باید زندگی ساندرا و افسردگی و مشکلاتش بعد از شکستی که فقط یک رأی تا پیروزی مانده بود از هم میپاشد. که حتی پس از شنیدن این خبر که کسی بهجای ساندرا اخراج میشود و او به کار برمیگردد هم نتوانست لبخندی که ساندرا در آخر فیلم بر لب دارد را به همراه بیاورد. لبخندی که گویی فقط از درککردن بر لب مینشیند. ساندرایی که اول فیلم ترس از شنیدن «نه» همکارش را دارد، حال لذت همخوانی یک آهنگ را در ماشین خودشان درک میکند و «واقعا» شادی میکند. بهراستی که ساندرا وقتی اینهمه تلاشش به نتیجه نمیرسد چهچیزی را میفهمد؟ آیا شکستی بالاتر از بینتیجه ماندن اینهمه تقلا و تلاش؟ افسردگی بالاتر از اینهمه خریدن بینتیجهی ترحّم دیگران برای بازگشت بر سرکار!؟ که گویی ساندرا بعد از اینکه خودکشیاش ناتمام میماند، چیزی را میفهمد؛ از جنس همان چیزی که لستر در «زیبایی آمریکایی» درک میکند. که تلاش کردن برای هدف، خود مقصود است و نرسیدن شاید رسالتیست که زیاد هم ناخوشایند نیست. که شاید قدم برداشتن خود رسیدن باشد و شکست خوردن از مسلماتیست که شاید اهمیتی چندان نداشته باشد. گویی تکتک مکالمات ساندرا با همکارانش برای متقاعد کردنشان برای رای بر ماندن خودش، به مثابهی فراز و نشیبی باشد در زندگی کلی ساندرا. و مهم برداشتن قدم و مبارزه کردن است، فارق از پیروزی و یا شکست ظاهری.
فوبیای «دوستت دارم»
دیشب فهمیدم که من ناتوانترین آدم روی زمین در زمینهی بیان احساساتم هستم. چند وقتی بود که شک کرده بودم ولی خب مگر چند وقت میشود توی شک زندگی کرد؟ یک زمانی حقیقت میآید و خرت را میگیرد. مهم نیست که چقدر بااحساس هستم یا که چقدر از ریخت طرف مقابل متنفرم یا اینکه چقدر از همصحبتی طرف مقابل خوشحالم. آدمها که علم غیب ندارند! از ظاهر قضیه همهچیز را برداشت میکنند و ظاهر قضیه میگفت که من بیاحساسترین آدمم. آدمهایی که دوستداشتهام از پیشم رفتهاند و من، منمنکنان میخواستم بگویم که نروند. آدمهایی که متنفر بودم همینطور نزدیک و نزدیکتر شدهاند و من باز هم سعی کردهام به جای مِنمِن کردن، با کارهایم دورشان کنم. ولی نشد. هیچوقت نمیشود. به من میگفتند «دوستت دارم» و «دلم برات تنگ شده» و من هم در دلم هزار برابر بهتر از این جوابشان را میدادم، ولی حیف که آدمها صدای دلم را نمیشنیدند. تقصیر هیچکس نیست. من هم صدای دل هیچکس را نمیشنوم. خدا زبان گذاشته برای همینکارها و دل را گذاشته برای کارهای دیگر و نه حرف زدن. حرف مفت زدن. ولی خب من بلد نبودم. هیچوقت هم یاد نگرفتم و فکر کنم هیچوقت هم یاد نخواهم گرفت مگر اینکه یکهو اتفاقاتی بیفتد. همیشه فوبیای گفتن «دوستت دارم» داشتم. سعی میکردم با کلمات دیگر بگویم ولی همیشه گند میزدم و ملامت میشدم. شاید در کل زندگی فقط چندبار به مادرم اینجمله را گفته باشم. آنهم وسط شوخی و خیلی بیهوا که نه من بفهمم نه خودش و فقط گفته باشم که لال از دنیا نروم. نگفتن دوستت دارم به کسی که دوستش داری شاید از مریضیهای بزرگ روزگار باشد. شاید اینهم جزو همان فقدانهاییست که میرود جزو بدبختیهام. اینیکی یقینا بدبختیست. و در تمام این مدت یک منِ دیگری توی دلم شکل میگرفت که بعضیها را متنفر بود و بعضیها را دوست میداشت ولی تنها مشکلش این بود که فقط زبان حرف زدن نداشت. زبانش فرق میکرد ولی انگار اکثر مردم دیگر به این زبان حرف نمیزنند. شاید هیچزمانی هیچکسی به این زبان حرف نمیزد. مشکل از فرستنده بود و گیرنده مشکلی نداشت. شاید هم گیرندهها این دیگر فرکانسهای اینطوری را ساپورت نمیکردند.
مهران مدیریِ گریونِ تو دادگاه
این روزا با دیدن هر تیکه از افکار خودم، هر مدار توی جزوم، هر آدم دور و برم، هر گذشتهای که به یاد مییارم،بیشتر از همیشه یاد اون تیکه از سریال «مردهزارچهره» میفتم که مهران مدیری توی دادگاه با گریه میگفت:«آقای قاضی! من از اولش هم اشتباهی بودم.»
بدون عنوان
من:+تا حالا به خودکشی فکر کردی؟
-آره
+نتیجش؟
-خب طبیعتا پشیمون شدم که الان دارم با تو صحبت میکنم.
+ یعنی خواستی انجام بدی پشیمون شدی؟!
ـ گفتم من اگه خودکشی کنم مادرم و خانوادم غمگین میشن. فقط همین. اگر زمانی رسید که دیگه تو این دنیا کسی نبود که قلبش برای من بتپه، اونوقت شاید یه فکری بکنم.
قربط
امروز کامل احساس غربت میکردم، درست مثل یه کتاب کودکان با کلی عکس و نقاشی بچگونه که اشتباهی گذاشته باشنش توی قفسهی کتابهای فلسفه منطق...
اول / دوم / آخر
photo : andrei tarkovsky |
آدمها در طول زندگی فقط یکبار عاشق میشوند. عاشق هر چیزی. بعد که به آن چیز که هر چیزی میتواند باشد نرسند، عوض میشوند. اگر به عشقشان نرسند افسردگی میگیرند و بیصدا گریه میکنند. دفعههای بعد هر چقدر هم که چیزی را دوست بدارند، دیگر عاشقش نمیشوند. نهایتش میشود آمال دوستداشتن. هیچوقت نمیشود عشق. درست مثل بچهای که نهایت آرزوهایش عروسک پشت ویترین است ولی مادرش ازش دریغ میکند. با این تفاوت که بچه هنوز طعم نرسیدن را نچشیده و بلند گریه میکند. بلند بلند. برعکس ما که آرام آرام...
دروغ / کلید / بدی
از برتریهایی که همیشه در عین بالیدن به آن، بهش تنفر هم میورزم، دروغ نگفتن به خودم است. نه اینکه به دیگران راسراس دروغ بگویم. نه. ولی به خودم به هیچوجه دروغ نگفتم. حتی یکبار. این شاید تنها چیزیست که میتوانم با قاطعیت بگویمش. میبالیدم چون به خودم دروغ نگفتم. دروغ نگفتم. چون از بچگی بدم میآمد چیزی که نیست را بگوییم هست. چیزی که هست را نیستش کنیم. آن هم فقط با کلمات و رفتار. دروغ نگفتم چون میگفتند دروغگو دشمن خداست. میگفتند دروغ کلید همهی بدیهاست. دروغ نگفتم چون حال و حوصلهی به ذهن سپردن یک واقعیت مجازی علاوه بر واقعیت بیرون را نداشتم. چون فکر میکردم از صبح تا شب همه را دور میزنیم، از همه متنفریم، همه را جور دیگر نگاه میکنیم، به کسی اعتماد نداریم. تمام انرژیمان را میگذاریم دروغهای دیگران را از رودهی راست نداشتهشان بیرون بکشیم. تمام روز داریم با کسانی سروکلّه میزنیم که درصد اعتماد و صداقتشان صددرصد نیست. حال حماقت است شب که با خودمان خلوت میکنیم هم شروع کنیم به دروغ گفتن. اگر منِ درونمان هم به ما اعتماد نکند دیگر باید چه کار کنیم؟ باید برویم سر به بیابان بگذاریم و بمیریم. همین. اگر یک نفر -حتی اگر آن یک نفر خود ما باشیم- به ما اعتماد نکند و ما به او اعتماد نکنیم، قطعا کس دیگری نخواهد بود. و من هر چقدر که ناهنجاری داشتم و تکلیفم با خودم مشخص نبود، میدانستم سرچشمهی مشکلاتم پنهانکاری من نیست. از دروغ گفتن من به من نیست. کار جای دیگر میلنگد. و تنفر میورزیدم چون خیلی جاها میدیدم که آرامش پیدا میکنم، راحت میشوم، یک بار عظیمی از روی دوشم برداشته میشود و خریت کردم و دروغ نگفتم. به دیگران و مهمتر از آن به خودم دروغ نگفتم. میدیدم که با یک جملهی چندکلمهای خیلی ساده میتوانم خودم و دیگران را راحت کنم و نکردم. دروغ کلید همهی بدیها بود و در عین حال به طور معجزهآسایی جواب مسالهی تمام خوبیها! ولی من ترجیح میدادم جوابی بنویسم که درست باشد، نه این که صرفا نمره بگیرم. این هم خریت محسوب میشود.خریت که شاخ و دم ندارد. به این هم میگویند خریت. خودزنی، خودآزاری، حماقت یا هر اسم موقر دیگری...
درخشش ابدی یک ذهن پاک؟
photo : hoda rostami |
روی مبل نشسته بودم. برگشتم نگاهش کردم. توی آشپزخونه بود. داشت اضافهی کیک تولد دیشبم را میخورد. طبق معمول تولد دونفرهی تنها. نگاهش خمار بود. خستهی خسته. گفتم خستهای مثه اینکه! با تکانِ سر تایید کرد. گفت چی میبینی سر شبی؟ گفتم درخشش ابدی یک ذهن پاک. برای چهارمین بار. گفت خسته نمیشی انقد اینو دیدی؟ گفتم نه. ظرفش را برداشت و آمد پیش من نشست. جیم کری میگفت «چرا هر زنی به من توجه نشون میده من عاشقش میشم؟» لم داد. سرش را گذاشت روی شانهی من. دست گذاشتم دور شانهاش. بوی کیک مانده میآمد. داشتم فکر میکردم اگر میخواستم ندا را نبینم، اگر به جایی میرسید که میخواستم بروم فراموشش کنم، اگر با دستهای خودم میخواستم خاطراتش را پاک کنم، جایی میرسید که مثل جیم کری دنبال راه برگشت باشم؟ دنبال راه فرار از دست پاکسازیش؟ همانطور مثل جیم چشمهایم را با دو تا دستم باز نگه میداشتم تا برگردم به دنیای واقعی؟ اصلا کاری میکردم که رویای دونفره خوابیدن روی یخها و نگاه کردن به ستارهها را فراموش نکنم یا اینکه...؟ صدای ضبط شدهی جیم کری داشت برای خودش میگفت «چه شکستی بدتر از این که این همه وقت بذاری پای یه نفر تا از آخر بفهمی که چقدر باهات غریبهست» باز هم همان ترسهای مسخره آمد سراغم. صحنهی آخر هر دو میخندند و شادمان توی برفها دنبال هم میروند. هر دو آن روی همدیگر را هم دیدهاند. آن روی دیگری که از همدیگر متنفر است و با این حال همدیگر را قبول کردهاند. پذیرفتهاند که میشود. چنگال روی زمین افتاد. به خودم آمدم. نفسهای ندا یکسان و آرام شده بود. بالاخره خوابش برده بود. ظرف کیک را گرفتم و روی میز گذاشتم. فیلم تمام شد ولی افکار من نه. بلند شدم. آرام سرش را روی کوسن گذاشتم. ملحفه کشیدم روش. چند ثانیه نگاهش کردم. از هجوم ترسهایم ترسیدم. کیک را توی یخچال گذاشتم و سعی کردم با هجوم افکار بخوابم.
خب دیگه بسه بلاگفاک
خب به طور جدی تصمیم گرفتم که بیام. الان هم برمیدارم پستهایی که دوستتر داشتم رو میارم اینجا. دونه به دونه. تا بشن پایههای خونهای که قراره بسازم. همین
۱۳۹۴ شهریور ۲۴, سهشنبه
شروع
پست قبلیم ۱۹ مرداد بوده. یعنی بیشتر از یک ماهِ پیش! بلاگفا هم که به گای سگ رفت. واقعا اعصابمو خورد کرده. دیگه ولش میکنم. میام اینجا مینویسم. برای خودم مینویسم. شاید تا آخر عمرم فقط اون بخونه. ولی بازم مهم نیست. جلوی وسوسهم وایمیستم. اینجا راجه به همه چی مینویسم!
اشتراک در:
پستها (Atom)