داستان فیلم در یک خط خلاصه میشود. زنی برای پسگرفتن شغلش باید مبارزه کند. دو روز، یک شب، داستان زنی به نام «ساندرا» است که به دلیل افسردگی مرخصی میگیرد و کارفرما میبیند که میشود با یک کارگر کمتر به کار ادامه داد. حال، کارفرما دو راه پیش روی کارکنان میگذارد: یا ساندرا اخراج میشود و کارکنان یکی ۱۰۰۰یورو پاداش میگیرند و یا ساندرا میماند و پاداش بیپاداش؛ و حال، ساندرا دو روز تا روز رایگیری دوباره وقت دارد تا نظر اکثریت را برماندن او تغییر دهد. دو روز آخر هفته که مردم برای تفریح و استراحت انتخاب میکنند، حال ساندرا باید به سرزدن به همکاران و جلب نظر آنها اختصاص بدهد. فیلم در نمایشدادن دو راهیها موفق عمل کردهاست. دوراهیهایی که انسانها ناگزیر بر سرش قرار میگیرند. دوراهی تصمیم. ازخودگذشتگی و تصمیم برای ماندن ساندرا و یا گرفتن ۱۰۰۰ یورو و ساماندهی زندگیای که شاید تعریفیتر از زندگی ساندرا نباشد. تصمیمهایی که بیشباهت به تصمیمهای «دوازده مرد خشمگین» نبودند. دوازده مردی که باید بر سر گناه و یا بیگناهی جوانی تصمیم میگرفتند، اینجا تبدیل شده بودند به کارکنانی که بین وجدان خودشان و حقیقت زندگی در نوسان بودند. کسانی که گریه میکردند و پشیمان بودند که چرا به مخالفت با ساندرا رای دادند و یا کسانی که ساندرا را شیّادی در قالب یک زن معصوم میدانستند که سعی دارد پاداش آنها را بدزدد. کسانی که با دلسوزی رای به ماندن میدادند و کسانی که از ترس دیگران رای بر رفتن ساندرا. و گویی باید زندگی ساندرا و افسردگی و مشکلاتش بعد از شکستی که فقط یک رأی تا پیروزی مانده بود از هم میپاشد. که حتی پس از شنیدن این خبر که کسی بهجای ساندرا اخراج میشود و او به کار برمیگردد هم نتوانست لبخندی که ساندرا در آخر فیلم بر لب دارد را به همراه بیاورد. لبخندی که گویی فقط از درککردن بر لب مینشیند. ساندرایی که اول فیلم ترس از شنیدن «نه» همکارش را دارد، حال لذت همخوانی یک آهنگ را در ماشین خودشان درک میکند و «واقعا» شادی میکند. بهراستی که ساندرا وقتی اینهمه تلاشش به نتیجه نمیرسد چهچیزی را میفهمد؟ آیا شکستی بالاتر از بینتیجه ماندن اینهمه تقلا و تلاش؟ افسردگی بالاتر از اینهمه خریدن بینتیجهی ترحّم دیگران برای بازگشت بر سرکار!؟ که گویی ساندرا بعد از اینکه خودکشیاش ناتمام میماند، چیزی را میفهمد؛ از جنس همان چیزی که لستر در «زیبایی آمریکایی» درک میکند. که تلاش کردن برای هدف، خود مقصود است و نرسیدن شاید رسالتیست که زیاد هم ناخوشایند نیست. که شاید قدم برداشتن خود رسیدن باشد و شکست خوردن از مسلماتیست که شاید اهمیتی چندان نداشته باشد. گویی تکتک مکالمات ساندرا با همکارانش برای متقاعد کردنشان برای رای بر ماندن خودش، به مثابهی فراز و نشیبی باشد در زندگی کلی ساندرا. و مهم برداشتن قدم و مبارزه کردن است، فارق از پیروزی و یا شکست ظاهری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر