دیشب فهمیدم که من ناتوانترین آدم روی زمین در زمینهی بیان احساساتم هستم. چند وقتی بود که شک کرده بودم ولی خب مگر چند وقت میشود توی شک زندگی کرد؟ یک زمانی حقیقت میآید و خرت را میگیرد. مهم نیست که چقدر بااحساس هستم یا که چقدر از ریخت طرف مقابل متنفرم یا اینکه چقدر از همصحبتی طرف مقابل خوشحالم. آدمها که علم غیب ندارند! از ظاهر قضیه همهچیز را برداشت میکنند و ظاهر قضیه میگفت که من بیاحساسترین آدمم. آدمهایی که دوستداشتهام از پیشم رفتهاند و من، منمنکنان میخواستم بگویم که نروند. آدمهایی که متنفر بودم همینطور نزدیک و نزدیکتر شدهاند و من باز هم سعی کردهام به جای مِنمِن کردن، با کارهایم دورشان کنم. ولی نشد. هیچوقت نمیشود. به من میگفتند «دوستت دارم» و «دلم برات تنگ شده» و من هم در دلم هزار برابر بهتر از این جوابشان را میدادم، ولی حیف که آدمها صدای دلم را نمیشنیدند. تقصیر هیچکس نیست. من هم صدای دل هیچکس را نمیشنوم. خدا زبان گذاشته برای همینکارها و دل را گذاشته برای کارهای دیگر و نه حرف زدن. حرف مفت زدن. ولی خب من بلد نبودم. هیچوقت هم یاد نگرفتم و فکر کنم هیچوقت هم یاد نخواهم گرفت مگر اینکه یکهو اتفاقاتی بیفتد. همیشه فوبیای گفتن «دوستت دارم» داشتم. سعی میکردم با کلمات دیگر بگویم ولی همیشه گند میزدم و ملامت میشدم. شاید در کل زندگی فقط چندبار به مادرم اینجمله را گفته باشم. آنهم وسط شوخی و خیلی بیهوا که نه من بفهمم نه خودش و فقط گفته باشم که لال از دنیا نروم. نگفتن دوستت دارم به کسی که دوستش داری شاید از مریضیهای بزرگ روزگار باشد. شاید اینهم جزو همان فقدانهاییست که میرود جزو بدبختیهام. اینیکی یقینا بدبختیست. و در تمام این مدت یک منِ دیگری توی دلم شکل میگرفت که بعضیها را متنفر بود و بعضیها را دوست میداشت ولی تنها مشکلش این بود که فقط زبان حرف زدن نداشت. زبانش فرق میکرد ولی انگار اکثر مردم دیگر به این زبان حرف نمیزنند. شاید هیچزمانی هیچکسی به این زبان حرف نمیزد. مشکل از فرستنده بود و گیرنده مشکلی نداشت. شاید هم گیرندهها این دیگر فرکانسهای اینطوری را ساپورت نمیکردند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر