روی دیوار عکسِ یک زن، یک پیرزن و یک قاب عکس خالی دیگر است. روی میز عسلی خاکگرفتهی کنار پنجره، کاکتوس کوچک، تنهاست و در نور غروب، قرمز تر شده است. ذرات غبار رقصکنان در نور غروب که از پنجره به داخل سرازیر شده است، به کف زمین مینشینند. زن همچنان از رویاهایش دست نمیکشد. روی کاناپه دراز کشیده و به سقف سبز لجنی و لکهی سیاه کوچک روی آن نگاه میکند. به روزهای خوش و به ساعتهای از دست رفته فکر میکند. به حرفهای گفته و به نگاههای دزدیده شده. به سوی چشم پیرزن در قاب عکس. به نگاههای آخرش. سوراخ حالا بزرگ و بزرگتر میشود. به لبخند توی عکس زن جوان فکر میکند. به حقیقی بودن لبخندش. به روزهای از دسترفتهای فکر میکند که میتوانستند بهتر ساخته شوند. بهتر تکرار شوند. بهتر به یاد بمانند. سیاهی بزرگ و بزرگتر میشود. لکهی سیاه حالا تقریبا نصف اتاق را پوشانده است. زن حالا به جای خالی لبخند مردی در قاب عکس خالی فکر میکند. به دستهایی که دستهایش را میگرفتند. به نرمی دستانش و به طراوت روزها. به لبهایی که میبوسیدنش. و به پاهایی که ترکش کردند. زن قطرهای از چشمانش سرازیر میشود. خورشید غروب کرده است. غبارها دیگر نمیرقصند. زن چشمانش را میبندد. حالا دیگر لکهی سیاه کل اتاق را پوشانده است. تاریکِ تاریک.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر