این شده اصل اساسی زندگیم. هر وقت خسته میشم، هر وقت ناامید میشم، هر وقت غمگین میشم بهش فکر میکنم. باعث میشه که کمتر احساس تحلیل رفتن بکنم. این روزها به پروژهای که قراره به ثمر برسونیم فکر میکنم. رویایی فکر میکنم و تقریبا از هدف بودن گذشته کارم. اگر به کاری به عنوان هدف نگاه کنی براش تلاش میکنی، برنامهریزی میکنی و پیش میری. ولی من الان دارم به عنوان رویا نگاه میکنم بهش. فرقش این میشه که خیلی لحظهای تصمیم میگیرم راجع بهش و برنامه و دِدلاینی ندارم براش. به ویژِنهای سایت فکر میکنم و میگم که چه خوشگل! چه خفن! بعد تصمیم میگیرم یک کم تلاش کنم در راستاش. هر چقدر رویا بزرگتر، حسّ شیرینی فکر کردن بهش بیشتر و کار نکردن در راستاش هم به تبع بیشتر میشه. به رویای آیسک فکر میکنم و دیدن کل دنیا. حس خوبی میگیرم. حس میکنم که یه تارگتی دارم که براش دانشگاه کسشر رو تحمل کنم، زور زدن برای پول درآوردن رو قبول کنم، آدمای دورمو تحمل کنم. همهی اینا باعث میشه به صورت لحظهای امیدوار بشم و به تبعش هم به همون سرعت میتونم ناامید بشم و طبیعتا دلیلش رو نمیدونم. رویاپردازی و هدفداشتن دوتا چیز هستن که خوبیها و بدیهای خودشون رو دارند. ولی من همچنان طعم شیرین خیال رو ترجیح میدم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر