صفر مرزی
واگویههای ذهنی
۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه
بارون میومد
توی تاکسی بودم که به ذهنم خطور کرد. بعد هی با خودم تکرار کردم:
«
ر
شبیه مادرمه،
ر
شبیه مادرمه،
ر
شبیه مادرمه...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر