داشتم نگاهش میکردم و هی به خودم میگفتم «نه، این یکی دیگه نه!». مشکل اینجا بود که من هر آدمی را میدیدم از او تصور کاملی در ذهنم میساختم. تصور یک آدمی که حداقل اشتباهاتش آنقدر بزرگ نیست و باگهای خیلی ریزی دارد که قابل چشمپوشیست. آدمها بسته به شخصیت و رفتارشان کمکم از دایرهی این آدمهای خیالی ذهنم بیرون میآمدند. بعضی همان چند دقیقهی اول، بعضی چند روز اول، بعضی چند هفته طول میکشید تا یک کاری بکنند که برای بار هزارم به خودم بگویم که آدم ها هیچ عَنی نیستند. که همه همان پخی هستیم که هستیم. اما بعضیها مدت بیشتری میمانند، خیلی زیاد. و حالا او داشت آخرین تلاشهایش را میکرد که در زمرهی این افراد خیالی ذهنم باقی بماند ولی خب او هم رفت. همه رفتند. و من همچنان ذهنم دنبال آدمهای کامل خیالیای میگردد که دوباره از دست بدهد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر